سلام... این آخرین پست من تو این تاپیک هست... دیگه از شر من و پرحرفی هام راحت میشین.... ولی لطفا تو رو خدا کمک کنین... حالم خیلی بده... نمی دونم چی کار کنم.....
من بالاخره به دوستم پیشنهاد ازدواج دادم.... ولی گفت الان دیگه خیلی دیر شده.... قبلا گفته بودم که چندسالی ازش بی خبر بودم.... به من گفت قبل از اینکه تو دوباره تماس بگیری من با دوستم آشنا شده بودم و الانم قراره باهش ازدواج کنم..... بهش گفتم چون وضع مالیت از من بهتر بود تا الان چیزی نگفتم.... گفت من مادیات برام مهم نیست.... برام تعریف کرد که بعد از اینکه من فارغ التحصیل شدم یکی از هم دوره ای هاشون ازش خواستگاری کرده که اتفاقا وضع مالیش هم خیلی از من بدتر بوده... ولی چون پسر معتقدی بوده بهش جواب مثبت داده... هر چند که بعدا خانوادش مخالفت کردن و به ازذواج ختم نشد.... بعدشم با همین دوستش آشنا شده که الان می خوان با هم ازدواج کنن... دست آخر هم من اومدم.... ولی قبل از من به اون جواب مثبت داده.... گفت که برخلاف بقیه مادیات جزو ملاکام نیست....
به من گفت تو بهترین دوست و برادر من هستی و خواهی بود.... همیشه بهترین خواهی بود.... ولی من همراهم و تصمیماتم تو زندگی مشخص شده.... ازم خواست که منم یه همراه خوب برای خودم پیدا کنم.... حتی گفت می تونم چندتا دختر خوب بهت معرفی کنم... همه چیز خیلی آروم و محترمانه تموم شد... نه دعوایی شد نه بگومگویی.... برای هم آرزوی خوشبختی کردیم و جدا شدیم....
من خیلی سعی کردم فراموشش کنم... ولی نتونستم... هنوز می گم شاید رابطش جدی نباشه.... آخه میگه می تونیم دوست معمولی باشم.... می تونیم تا ایران هستم با هم بریم بیرون.... به عنوان یه دوست معمولی..... می دونم بیخودی تلاش می کنم.... آخه به ازدواج که ختم نمیشه.... چون اون شوهرشو انتخاب کرده....می خوام فراموشش کنم.... حتی سعی کردم دوباره دوست دختر پیدا کنم... اراده کنم خانوادم برام زن میگیرن... ولی هیچ کدوم مثل ایشون نیستن... ایشون با اینکه پولدار بود و کلی سفر خارجی رفته بود حتی تو خارج کشورم محجبه بود... به من گفت تو کانادا می خوام محجبه باشم.... تو این مدت که می رفتیم بیرون نمی ذاشت من دست تو جیبم کنم... پول غذا رو خودش می داد.... اون وقت دخترای فامیلون همه به زور حجاب دارن.... همون چادریهاشونم حاضر نیستن یه ریال از جیبشون خرج کنم.... فکر می کنم دختر خیلی خوبی رو از دست دادم که دیگه نظیرش پیدا نمیشه....
هر کار می کنم نمی تونم بهش فکر نکنم.... من شبا از تنهایی گریه می کنم...الان با چشمای خیس این مطالبو می نویسم.... منو مسخره نکنین... نگین رفتارات مثل یه آدم 30 ساله نیست.... من که این همه سال پاک بودم و دنبال هیچ دختری نبودم حقم نبود که الانم که یه دختر معتقد پیدا کردم این طوری تنها بمونم.... حقم نبود تو این سن شکست عشقی بخورم.... پس خدایی که اون بالا نشسته چی کار می کنه؟ تو زمونه ای که همه دنبال دوست دخترن من 30 سال خودمو نگه داشتم... آخرم که یه دختر سالم پیدا کردم باید قسمت یکی دیگه باشه؟ دخترایی هم که خانواده معرفی می کنن نمی پسندم... همشون از روز باباشون حجاب دارن... اون وقت دوست من می رفته سفر خارج و اونجا محجبه بوده.... من که نمی خواستم کارخلاف شرع بکنم.... حالا که یه دختر خوب پیدا کردم هم حق من نیست؟ من از تنهایی دارم دق می کنم... هر شب دارم گریه می کنم... چاره ای ندارم جز اینکه برم دنبال دوست دختر....
بگین چی کار کنم؟ چه جوری فراموشش کنم؟ چه جوری یه دختر خوب پیدا کنم؟ چه جوری نیازای عاطفیمو برآورده کنم؟ من از زنم هیچی نمی خوام... انتظار ندارم که تو خونه بشینه فقط ظرف بشوره...خودم ظرفم میشورم...جارو هم میکنم.... فقط می خوام منو درک کنه... اهل مطالعه باشه.... تحصیل کرده باشه... بفهمه که من همه تلاشمو می کنم تا خوشبخت شه.... هر چند نتونم همه امکانات خوشبختیشو فراهم کنم
اصلا میشه آدم بدون احساسات باشه؟ اگه بشه می خوام اصلا هیچ احساسی نداشته باشم تا این قدر زجر نکشم.... می خوام مثل یه ماشین فقط رفت و آمد کنم تا زندگیم به آخر برسه
علاقه مندی ها (Bookmarks)