مریم عزیز خیلی ممنون بابت وقتی که برام گذاشتی.چقد خوب که یه نفر حال منو درک کرد و نگفت تو کوتاه بیا.
چند روز پیش به خاطر یه اتفاقی همه همه فامیلای همسرم تو خونه عموش جمع شده بودن و همسرم هم بایستی می رفت. چون از یه طرف دیر وقت بود و من نمی تونستم تو خونه تنها بمونم و هم مامانم اینا خونه نبودن مجبور شدم منم باهاشون برم.تو برخوردم با مادر شوهرم کاملا عادیه عادی برخورد کردم و اصلا به روم نیاوردم که دلخورم.البته همسرمم خیلی هوامو داشت خدایی.
فک کنین تو این جمع مرد و زن بزرگ و کوچیک همه بودن تقریبا ۳۰ نفر اینا می شدیم.یه لحظه یه نفر یه چیزی گفت که به مادرشوهرم برخورد.باورتون نمیشه چنان شری به پا کرد که خدا می دونه.چه چیزایی که نگفت چه فحشایی که نداد خلاصه یک آبروریزی کرد اون سرش ناپیدا.
بعد اون ماجرا وقتی رسیدیم خونه من خیلی فک کردم و به این نتیجه رسیدم که ایشون یک بیمار روانی هستن و کلا سختی هایی که تو زندگیشون کشیدن براش تبدیل به یه عقده شده.فهمیدم که کاری هم از دستم بر نمیاد و فقط می تونم دعا کنم خدا به راه راست هدایتش کنه راستش یه مقداری هم دلم به حالش سوخت.
تنها کاری که می تونم برای خودم انجام بدم اینه که خودمو به بی خیالی و نشنیدن بزنم و به قول مریم عزیز به خاطر نفر پنجم، زندگی عاشقانه خودمو خراب نکنم.( راستی اونجا که بودیم بهم گفت نیستی یه زنگم نزدی ببینی چیکار می کنم؟ منم خیلی محترمانه گفتم که ببخشید تو این مدت اصلا حالم خوب نبود و نمی تونستم.)
علاقه مندی ها (Bookmarks)