سلام دوستان
خب من ابتدا کمی در مورد زندگیم میگم تا برسیم به ازدواج چون مهمه
من تا اونجاییکه یادم میاد جزو سه شاگرد برتر کلاس بودم تا قبل از دبیرستان ..پدرومادرم میخواستن برم رشته تجربی تا پزشکی قبول بشم اما خودم علاقه ای نداشتم راستش از دیدن خون هم حالم بهم میخورد علاوه بر اون چون درسای اینا حفظیه اون قسمت مغزم که مربوط به حفظ و خاطره هست ضعیف عمل میکنه در عوضش قسمت تحلیلی عالی عمل میکنه خلاصه بر خلاف خواسته خانواده رفتم رشته ریاضی که یکبار انتخاب شدم واسه المپیاد ریاضی و در همه چیز خوب بودم بجز تست زدن آخه این چه سیستم ارزشیابی مسخره ای هست که خوبی و بدی بر اساس سرعت سنجیده میشه اونم در دنیای کامپیوتر و تبلت و غیره که محاسبات رو در کسری از ثانیه انجام میدن مگه عصر چرتکه هست که با مغزت جمع و ضرب کنی .. خلاصه رسیدم به سال آخر یعنی سال سرنوشت ساز سالی که یک سیستمی ساخته شده باسم کنکور که بقیه زندگیت به اون مربوطه .. این سال از شانس بد من توام شد با اوج ترشح هورمونهای جنسی درون من بابا صبر میکردید دو سال دیگه این چه زمانی بود .. بقدری این حس شدید بود که فکرم هم نمیتونستم روی مطالب درسی متمرکز کنم اصلا خوابم هم نرمال نبود همش ذهنم بسمت مسایل جنسی میرفت با روزی نیم ساعت مطالعه مهندسی کشتی قبول شدم ولی بیخیالش شدم گفتم سال دیگه امتحان میدم توی این یکسال هم همش فکرم و ذهنم دست از مسایل جنسی برنمیداشت بابا الان آخه چه وقتشه خلاصه با هفته ای سه چهار ساعت درس خوندن دو جا قبول شدم و رفتم یکی از رشته های مهندسی اما مشکل شروع شده بود چون پدرومادرم میخداستن پزشک بشم اصلا این رشته براشون ارزشی نداشت و بی انگیزه شدم خلاصه مدرکمو گرفتم و وارد این جامعه داغون شدم که متوجه شدم ای دل غافل توجه .پول.زن. همه چی فقط حول و حوش پزشکا دور میزنه بقیه رشته ها از دید این مردم و این دشت بی فرهنگی چندین سرو کله پایینتره آخه توی اون باصطلاح غرب کاری ندارن طرف پزشک باشه یا مامور شهرداری اینجا پزشک یعنی همه چی ... ای بابا اینجا دیگه کجاس .. خلاصه زدو با یک دختر پزشک آشا شدم که برای تخصص امتحان داده بود به به دیگه همه آرزوهای برباد رفتمو توی این شخص دیدم همون چیزی که الان دوست دارم بشم این شخصه یعنی اگر مال من بشه از لحاظ روحی احساس رضایت میکنم اما شانس که نداریم بعد از یه مدت آشنایی دیدم دختره دچار خودشیفتگیه شدیده حرف بزنی که به قبای خانم بربخوره قهر میکنه انتقاد کنی گریه میکنه و میگه رابطه رو قطع کنیم .دیدم اگر بخوام رابطه رو ادامه بدم فقط یک راه داره اونم عدم مخالفت و عدم انتقاد با خواسته های ایشون برای بقیه عمرم حتی یکبار انتقاد هم زندگی رو تلخ میکنه آخه مگه میشه ! حتی دو تا همخونه هم گاهی با هم بحثشون میشه چرا ظرفا نشتید چرا دیر اومدی الان خوابم میاد و غیره اونوقت دو تا آدمی که رابطه زناشویی دارن بدون هیچ حرفی! از قضا دختره تخصص هم قبول شد و بادش بیشتر.. گفت کلاساش هر روزه هفته ای دو سه شب هم باید بیمارستان بمونه وقتی هم میره خونه از خستگی باید بخوابه دیگه درواقع هفته ای سه تا بعدازظهر و یک جمعه پیشمه .. حالا همش بکنار هی خواستم ادامه بدم و بسازش برقصم تا اینکه دیدم هی من یک قدم میرم عقب اون یک قدم میاد جلو و بهانه گیریش و امر و دستوراتش هی بیشتر و بیشتر شد و چند ماه تحملش کردم و با مشورت با خانواده زدمش بهم .. ولی هنوز عشق داشتن یک زن دکتر توی ذهنمه وخسته ام خسته
علاقه مندی ها (Bookmarks)