سلام من ملکه هستم سه چهار سال پیش زیاد میومدم همدردی ولی از وقتی گل پسرم بدنیا اومد شاید نیومدم .
من 36 ساله هستم 8 سال هست که ازدواج کردم و یه پسر ناز نزدیک به سه سال دارم که با وجود اینکه هیچ وقت دوست نداشتم یه ادم دیگه به این دنیا اضافه کنم تمام زندگیه منه و حتی بخاطرش به فکر دومین بچه هم هستم ...
اما من همچنان در یک ساختمان با خانواده همسرم در دو طبقه مجزا زندگی میکنم که شاید بزرگترین اشتباه من موافقت با این قضیه در روز خواستگاریم بود که انگار هیچ راهی نیست برای جدایی ، خانواده همسرم بد نبودن و نیستن ولی جدیدا یکسری حساسیت هایی نسبت بهشون پیدا کردم پدر همسر یه ادم بی فکری هست و اصلا ادم حسابگر و اینده نگری نیست و هر چی پول داره به یه طریقی از بین میبرش ماشین داره میفروشه پولش نیست و نابود میشه برای یک ماشینش همسر من یه مقدار وام گرفت و چند قسط اول رو داد ولی بقیش افتاد گردن همسر من . مسیر محل کار همسرم به خونه مسیر پر ترافیکیه و به طور میانگین روزی سه ساعت در ترافیک میمونه اگه به تعطیلات بر بخوریم که خیلی بیشتر از اینها تو ترافیک هست 5 صبح میره 9 شب میاد خونه همسرم ، ادم زحمت کشی هست و خدا میدونه که من چقدر افتخار میکنم که همسرم انسان با فکری هست ، مشکل من با خانواده ایشون هست همسرم بخاطر اینکه پدرش مشکل مالی داره مشکلی که خودش برای خودش ایجاد کرده وام گرفته داده به ایشون و قسط اون وام هم اصافه شد به قسط وام ماشین با پدرش صحبت کرد یه قطعه از زمینی رو که داره بنام ما بزنه و ما دوباره پول بهش بدیم که اینجوری هم ما پولمون از بین نره هم مشکل پدرشون حل بشه بماند که پدرشون اول مخالفت کردن و گفتن قیمت اون زمین بیشتر از اون پولی هست که ما بخوایم بدیم بهشون ، ولی بعدا رفتن دنبال کارهای انتقال همسرم گفت باید یه برگه قانونی بدید تا بقیه پول رو بدیم بهشون ... امشب دیدم که پدر همسرم دارن میگن دادم سند بزنن یه قطعه به نام ما یه قطعه به نام دحترشون ناراحت شدم به همسرم گفتم پدرت بجای اینکه هوای پسرش رو داشته باشه هوای دامادش رو داره از ما میخواد پول بگیره ناز میکنه ولی به اونها بدون هیچ حرفی میخواد زمین بده ...
کلا به نظر من خانواده همسرم مخصوصا پدرشون یه ترمز واسه زندگی ما هستن ما نمیتونیم خونمون رو عوض کنیم چون همسرم قبول نمیکنه یه غریبه بیاد همسایه خانوادش بشن و میگه کلی باید خونرو بفروشیم نمیتونیم بفروشیم چون اگه بفروشیم پولش از بین میره پدر جان زحمت میکشن پول رو از بین میبرن نمیتونیم یه ویلا بخریم یا بسازیم چون پدر جان صاحبخانه میشن و دوست و رفیقاشون رو میبرن و ما باید ازشون وقت بگیریم نمیتونیم ماشینمون رو عوض کنیم چون پدر جان ماشین ندارن هرجا بخوان برن ماشین ما رو میبرن و دست فرمون هم ندارن کلا ما زندگیمون بسته به پدرجان و خانواده عزیزشون. همسرم میگن تا زمانی که خواهرش ازدواج کنه این خ.نه رو میفروشن بابا مامانش میرن شهرستان من میگم امد و اصلا این دختر ازدواج نکرد بعدم ازدواج کنه مادرت هیچ وقت نمیره شهرستان زندگی کنه ، همسرم هم وقتی باهاش حرف میرنم ناراحت میشه خودش قبول داره که پدرش اشتباه میکنه ولی باز از من وخودشو زندگیش میزنه در ماه صد ساعت اضافه کار وای میسته که یک تومان بیشتر بگیره که نه من و بچم نه خودش از این زندگی چیزی میفهمه همیشه خسته همیشه ناراضی استرس و بی پولی و نگرانی ایندش مال ما میشه از اونطرف مشکل گشای خانوادش میشه همسرم خیلی حساسه خیلی خیلی میخوام یجور باهاش صحبت کنم که بیشتر به فکر خودش باشه من و پسرم بیشتر به حضورش نیاز داریم دوست داریم وقتی از سر کار میاد خونه انقدر خسته نباشه بعد از ظهر تابستون دست پسرش رو بگیره بعضی روزا پارک ببره اخر هفته ها نگه میخوام خونه بمونم انقذر که من تو ترافیکم حالم از بیرون بهم میخوره ما کل هفته تو خونه ایم اخر هفته دوست داریم نیاز داریم بریم بیرون ...
پارسال اومد واحد خودمون رو سند بزنه تمام کارهای شهرداری و دارایی رو کرد رفت سند برنه بانک استعلام گرفت دیدن دادگاه خونه رو ضبط کرده تا وقتی اقا بدهیشون رو بدن تا ازاد شه ...
من کل زندگیم در گرو خانواده همسرمه چکار کنم که از این وضعیت بیایم بیرون
علاقه مندی ها (Bookmarks)