سلام دوستان. می دونید که من مشکلات خیلی زیادی با پدرم دارم،این به کنار، الان چندین روزه که مادرم مثه گذشته ها با من رفتار می کنه و همش بهم سرکوفت می زنه. اینجوری بگم که صبح من با صدای غر زدنای مادرم شروع می شه تا آخر شب. (متاسفانه پستم خیلی طولانی میشه)
1. در مقابل مسائل و اتفاقاتی که تو خونه پیش میاد وقتی شکایت می کنم پر رو، ناشکر، نمک نشناس و لاابالی و بی مسئولیت تلقی می شم. من تا اونجایی که بتونم تو کار خونه کمک می کنم، بماد که کار خونه ما شده خنزر پنزرایی که والدیم جمع کردن و از اینجا به اونجا جابجا کردن (اسباب بازی های شکسته، کتابای کهنه غیر مهم، چوب و هیزم! کاشی های اضافی، قاب عکسای قدیمی و دمده، پارچه های پاره پوره و قدیمی که فقط گرد و خاک دارن یا اینکه رنگشون قهوه ای شده، لباسای کهنه، وسایلای کوچیک مثه جاکلیدی و شیشه های عینکی که دیگه قابل استفاده نیستن و ......). من متوجه نیستم منظور مادرم از بی مسئولیت چیه، واقعا متوجه منظورش نمیشم. تقصیر منه کار نیست؟تقصیر منه خانواده تشکیل ندادم؟ خواهش می کنم یه نفر بهم بگه من چرا از نظر مادرم یه موجود بی مصرفم و چرا انقدر راحت بهم توهین میشه. من همیشه اولین کسی هستم که بهش پیشنهاد کمک میدم، اولین کسی هستم که از کارایی که کرده تشکر می کنم و تنها فردی هستم که در مقابل پدرم ازش حمایت می کنم. تنها فردی هستم که وقتی میره به خانواده ش سر بزنه من ازش طرفداری می کنم و بهش قوت قلب میدم که برو من به کارای خونه میرسم (بقیه پشت سرش فقط گله و شکایت می کنن که این وظیفشه اینجا باشه نه اونجا و صحبهایی از این دست، اما یه بار که با ماشینشون مادرم و برسونن اونجا دیگه ورد زبون مامانم میشه که این بچه چقدر وظیفه شناسه و مسئولیت پذیره و ....) اما وقتی یه حرفی پیش میاد مادرم اینطوری میگه: تو لازم نکرده بهم بگی دستت درد نکنه مامان، یا لازم نکرده فکر من باشی، کسی که فکر منه اینطوری نمی کنه، اینو نمی گه، یا تو برو خودتو جمع کن، یا تو اگه بتونی به کارای خودت برسی خیلی هنر کردی و غیره (همه اینا رو با طعنه میگه و من واقعا تو این مدت خیلی دلم شکسته و به قولی به زور می خوام محکم باشم)
2. وقتی درمورد نحوه تربیت یکی از بچه های کوچیکتر خونه نظری میدم خیلی رک بهم گفته میشه که حق دخالت نداری (با توجه به اینکه من 30 سالمه و با توجه به اینکه مادرم محاله به بچه های دیگه همسن من یه همچین حرف رک و راستی بزنه).
3.بقیه اعضای همسن خونمون هم منو با دید مادرم می بینم (اونا درآمد و ماشین دارن و تو رابطه با یه نفر دیگه هستن). بهم میگن بچه ای، وقتی سعی می کنم رفتار بالغانه ای داشته باشم و اگه چیزی حق منه ازش دفاع کنم با مخالفت رو به رو میشه و اگه ساکت باشم منفعل میشم و بعدا از دید اونا بچه و کسی که قدرت تصمیم گیری نداره قلمداد میشم.
4. خودشون من رو بچه میبینن و من یکی دو سالی میشه که سعی کردم از این پیله ای که تو این همه سال به دورم بستن خلاص بشم، وقتی یه نفر میاد خونمون اشاره می کنه که وای تو خیلی عوض شدی و بزرگ شدی و رفتارات با گذشته فرق کرده (بماند که تو سی سالگی این حرف و شنیدن هم باعث خجالتم میشه و هم ناراحت میشم وقتی میبینم این همه سال تو قالب خانوادم بودم و ازش بیرون اومدم و به قولی خودم به رشد شخصیتیم کمک کردم و خانواده نه تنها باعث پیشرفت من نشده بلکه اگه تو نحوه رفتارای اونا گیر می کردم معلوم نبود چی در انتظارمه).
5. مادرم حرف بقیه براش حکم قانونه تا جایی که تا همین چن سال پیش وقتی یه کاری می خواستم انجام بدم یا یه چیزی بخرم مادرم باید با بقیه اعضای همسن من تماس می گرفت و نظر اونا می شد حکم. اگه نمی پذیرفتم و حرف خودم حرف بود بالا اشاره کردم که پر رو و لجباز تلقی می شدم و اگه حرف اونا رو قبول می کردم (در اکثر موارد)، دقیقا این جمله اوناست در قبال این کار: تو اگه واقعا اون کاره وسات مهم بود انجام می دادی، اگه اون چیزی رو که می خواستی راجع بهش مطمعن بودی حتما براش می جنگیدی! اگه واقعا دوستش داشتی باید پاتو می کردی تو یه کفش که من فلان چیز و می خوام نباید حرف ما واست مهم می شد!!
6.یه حرفی و اینجا می خوام بزنم دیگه برام مهم نیس خانوادم ببینن یا نه خیلی وقته این بلاهایی که خانوادم سرم آورده رو دلم مونده،نوجوون بودم یادم نمیاد چن سالم بود، یه شلوار رنگ روشن داشتم که پایین شلوارم به سمت داخل پا لکه سیاه روش افتاده بود، خدایا یادم میاد مادرم چه الم شنگه ای به پار کرد. ازش می پرسیدن چی شده اینجوری می کنی، با حرص و جوش و هوار می گفت بیاین ببینین که این دختره چش سفید رفته سوار موتور شده!!!!!! کل زندگی من با این تهمتا پر شده، وقتی الان حرفش پیش میاد یا مادرم اصلن یادش نیس، ینی یه حرفش که مثلا دو هفته باعث می شد من تو اتاق گریه کنم و حالم بد باشه و از درسام عقب بیفتم و خیالات ورم داره و اصن یادش نیس و اصن قبول نمی کنه که یه همچین کاری کرده یا اینکه اینجوری میگه: من به خاطر خودت می گفتم!!! ینی منی که سوار موتور نشدم مادرم این حرف و به خاطر چی می گفت اصلا و ابدا متوجه نمیشم.
7. حس تبعیض شدید دارم. چن روز پیش دعوا شد به مادرم گفتم من حس می کنم بین بچه هاتون تبعیض قائل میشید، اینو برام حل کنین. لپ تاپ و ماشین و پولی که به بقیه میدن با خرجی که برای من می کنن اصن قابل مقایسه نیست. مادرم تا چن سال پیش می گفت عوضش ما خرج دانشگاه غیر دولتی تورو دادیم (الان یادم افتاده که خرج بقیه بچه ها تو دانشگاه از خرج دانشگاه آزاد من بیشتر نشده باشه برابره). الان چند هفته س مادرم اصرار می کنه برم دانشگاه آزاد ثبت نام کنم، شدیدا استرس دارم که اینا بازم سرکوفت می زنن بهم و یه جورایی دلم ازشون پره. تصمیم گرفتم تا وقتی که خودم پولی در بساط نداشته باشم خرج یه جوراب و ازشون نگیرم چه برسه به خرج دانشگاه.
8. نکته آخر. دوستان باور کنین من اگه پول مشاور داشتم اینجا شماها رو به زحمت نمینداختم که این متن طولانی رو بخونین. نقطه ضعف من پوله که باعث میشه شدیدا این احساس رو داشته باشم که به پدر و مادری مدیونم که فک می کنن من بی مصرفم و پول رو خرج یه آدم بی مصرف می کنن. مثلا پدرم اگه سالی یه بار یه مبلغی بهم بده اینو جلوی فامیلاش میگه که چرا دروغ میگی من بهت پول نمیدم؟! مگه اون پوله یادت رفته؟!
و مادرم: من اگه به جای تو الاغ بزرگ می کردم الان برام بارکشی می کرد و خیلی مفید بود برام. یا من اگه جای تو به خانواده خودم می رسیدم الان به یه جایی رسیده بودن نه مثه تو الدنگ بودن!
(بماند که پدرم تا چه اندازه ای خرج فامیلاشون رو داده و یکمم هم مادرم اینطوری بوده در واقع)
من الان یکم پول داشتم که نصفشو پدرم بهم داده بود و نصفشم مادرم (یکم از اون پول هم یارانم بود) خیلی دلم شکسته، رفتم پولو بهشون پس دادم گفتم وقتی از من بدتون میاد و ازم ناراحتین خرج من نکنین (الان پول خرید یه دونه خودکارم ندارم). وقتی قراره من و یه جایی ببرن من شدیدا عذاب وجدان می گیرم و همش گریه می کنم که اینا که این نظر و راجع به من دارن فردا باز وقتی که حرفی پیش اومد سرکوفت می زنن بهم.
تمامی دوران زندگی من علاوه بر دعوای بین پدر و مادر، تو این خلاصه شده که مثلا یه هفته اوضاع عاطفیمو نرو به راه بوده، بعد دعوا شده و من یه هفته تو حالت افسردگی بودم بعد دوباره آشتی، بعد روز از نوع روزی از نوع. واقعا می خوام بدونم یه برادر یا خواهر برای پدرم، یا ماردم، چه منفعت خاصی (حالا پولی نه، عاطفی) داره که من همیشه در سایه اونا قرار داشتم؟ خرج من و اگه قرار نیست پدر و مادرم بدن کیا باد بدن پس؟ (تازه واقعا من خرج خاصی ندارم، دیگه خیلی بخوام با عذاب وجدان و ترس چیزی از اینا بخوام کتاب مربوط به رشته م بوده و برخلاف سایر بچه ها من همه اینار و نوشتم و به مامانمم گفتم که من بهت بدهکارم و اینارو یکم کم بهت پس میدم و مادرمم گفته باشه یه روزی پس بده)
پی نوشت: متن بالا رو ننوشتم که فک کنین خودم و از هرچی عمل منفیه مبرا دونستم اما واقعا نمی دونم چرا به چشمشون نمیام و همیشه از بالا بهم نگا می کنن و جالبه که من به خاطر شخصیت کمال گرام همیشه سعی کردم بچه خوبه باشم....حیف ....حیف
علاقه مندی ها (Bookmarks)