با سلام خدمت اعضاي تالار
ميرم سر اصل مطلب. خواستگاري دارم كه دوماه پيش با بزرگتراش اومدن به منزلمون. با اين آقا دوست بودم و خيلي هم دوسش داشتم. خلاصه كه خانوادم مخالفن، همگي. پدر مادر خواهر. يكي بخاطر مسئله كم بودن سرمايه برا شروع زندگي ويكي هم ظاهر ايشون كه به دلشون ننشسته. مخصوصا اندام كه ريز جثه ان و هم اندام خودم هستن تقريبا.
تو اين دو ماه من هر كاري كه فكر ميكردم درسته انجام دادم. كه خانوادم بيشتر آشنا شن بلكه نظرشون تغيير كنه و عجله اي تصمصم نگيرن ، خانوادمم با وجود نارضايتي قبول كردن. خانواده خواستگار هم ما رو تو فشار نذاشتن و گفتن حق دارين زمان بخواين و تصميم بگيريد. خواستگارمم هر سازي زديم رقصيد. بريم مشاور، تنها بيا خونمون خودت صحبت كن، زمان بده، زنگ بزن مامانم، تحقيقات رفتيم، حتي يبار خانوادگي خونشون رفتيم كه بيشتر آشنا شيم. البته تو همه ي اين موارد خانوادم يه جورايي انگار ديگه ميخواستن جواب مثبت بدن ولي باز دوروز كه ميگذشت برميگشتن سر حرفاي قديم و به اصطلاح غر زدن. واقعا تو اين دوماه خسته و دلزده شدم. اون بنده خداها هم بدتر ازما. هر روز ميگفتم امشب ديگه خبر قطعي ميديم و باز نميشدو موكول ميشد به يروز ديگه و انجام يه برنامه ديگه. اين آقا واقعا از لحاظ اخلاق و ايمان و فرهنگ و خانواده چيزي كم نداره. حقوقشم بد نيست ولي خب يه ورشكستگي داشته كه سرمايش كمه
بالاخره پريشب به اصرار من مبني بر جواب دادن كه ديگه بسه دوما ه شد،مادرم زنگ زد و گفت جمعه تشريف بيارين كه صحبت كنيم در مورد رسم و رسوم. و خانواده خواستگار هم تقريبا تو اين مدت و از حرفاي پسرشون متوجه شده بودن كه خانوادم رضايت ندارن. براي همين از مادرم سوال كردن كه نظرتون مثبته كه بيايم يا نه. مادرمم گفت دخترمون ميخواد ما هم طبق خواسته اون عمل ميكنيم. يعني بهشون فهموند كه فقط خواسته دخترمون هست و ما نميخوايم.
اونا هم بين خودشون مشورت كردن گفتن با وجود عدم رضايت خانواده صلاح به اين وصلت نيست. ولي به مامانم گفتن كه پنجشنبه براي قطعيت جواب و اينكه بيايم يا نه تماس ميگيريم. ولي ديروز خود اون آقا باهام تماس گرفت و گفت ديگه صلاح نيست ادامه بديم و من دلم ميخواد با عزت وارد خانوادت بشم. ما همه كار كرديم كه خانوادت رضايت بدن، خانواده منم از اين عدم رضايت خبر نداشتن و فكر ميكردن اين مدت براي آشنايي زمان گرفته شده ولي الان كه فهميدن ديگه براي اونا هم افت شخصيت داره. اصلا ممكنه كه با اين وضع بيايم و يه سنگ بزرگ بزارن جلومون و بدتر كوچيك شيم. حرفاش منطقي بود. ازم خواست ديگه خداحافظي كنيم از هم. منم ديگه كم آوردم واقعا. من خودمم پريشب بعد جواب نيمه مثبت مادرم چهره عبوس و گرفتشو ميديدم بدتر حالم بد ميشد و استرس ميگرفتم كه چي ميخاد بشه.
ديروزم مادر خواستگارم تو تلگرام بهم گفت ديگه صلاح نيست اين وصلت. گفت به خانوادت گفتي كه نظر ما اين هست كه تموم كنيم و جمعه ديگه نميايم. گفتم بله تا حدودي گفتم. يعني در واقع ميخاد زنگ بزنه و بگه كه بخاطر نارضايتي شما پشيمون شديم و نميايم و خدانگهدار
از طرفي مادرم كه ديروز بهش گفتم بخاطر مدل جواب دادن شما اونا ديگه نميان دچار عذاب وجدان شده و ميگه من بهشون زنگ ميزنم كه بيان و خواسته ي تو مهمه. اما ميدونم كه اگر مادرم بخواد ميتونه با صحبت راضي به اومدنشون كنه.
الان نميدونم كار درست چيه. كه به خاتمه اين رابطه با همه علاقه و خوبي كه توش بده رضايت بدم؟؟ يا نه تماس كه گرفتن يجور متقاعدشون كنيم كه همه چيز اوكي هست و تشريف بيارين؟؟ البته اينم بگم من و اون آقا شخصا از هم خدافظي كرديم و اين مسئله بين خانوادهامون تموم نشده فقط
ببخشيد طولاني شد
علاقه مندی ها (Bookmarks)