سلام به همه خوبایی که اینجا هستن تا همدردی کنن!
اینجا اخرین روزنه امید من برای پیدا کردن راهیه که بتونم از برزخی که درونشم خلاص بشم. من ۳۲ سالمه و ۲ تا بچه دارم ۵/۵ و ۲/۵ ساله
حدود ۱۴ سال پیش وقتی ۱۸ سالم بود به طور خیلی اتفاقی و تلفنی با اقایی اشنا شدم که الان همسرمه، مدتی تلفنی با هم در ارتباط بودیم و خیلی از لحاظ روحی و فکری به هم وابسته شده بودیم تا اینکه تصمیم گرفتیم هم رو ببینیم. روز قرار من شکه شده بودم چون کسی رو که میدیدم هیچ شباهتی به تصوراتم نداشت، برام دلچسب نبود و مهری در دلم بوجود نیاورد. اشنایی ما ادامه دار شد و من مادرم رو در جریان گذاشتم. بعد از ۷ ماه ایشون از من خواستگاری کردن و از اینجا بود که دوراهی زندگی من شکل گرفت.دوراهی که توی یک راهش عقلم میگفت میثم برای ازدواج خیلی خوبه و توی راه دیگه دلم راهبری میکرد و راضی نمیشد. مشاوره رفتمو مشکل رو با چند نفر درمیون گذاشتم، متاسفانه
همه به من کفتن عشق تو زندگی بوجود میاد و علاقمند میشی و اینکه دوست داشتن مرد مهمه که اون تو رو دوست داره. علی الرغم میل درونیم تصمیم به ازدواج گرفتم. طی همون سالهای اول عقد تصمیم به جدا شدن گرفتم چون علاقه ای در من بوجود نیامد و من قربانی راهنمایی های اشتباه دیگران شدم، به میثم گفتم میخوام جدا شم ولی علت رو ترسیدم بگم چون به شدت به من علاقمند و وابسته بود و میگفت حرف جدایی رو نزن که من نابود میشم، دلم براش میسوخت میدونم در حقش نامردی کردم
میثم مرد خیلی خوبیه ولی من نمیتونم بهش عشق بورزم، توی تمام این سالها یه ادم احساسی سرشار از عشق و محبت بودم اما هیچ وقت دلم نمیزاشت چیزی برای اون خرج کنم، همیشه در. جواب دوستت دارم هاش بغض کردم، خیلی شبها کنارش خوابیدم ولی تا صبح گریه کردم. متاسفانه تنها عیب شوهر من هوش هیجانی پایینش بود که نتونست بفهمه توی این زندگی من چقدر مشکل دارم، من روز به روز بی احساس تر و سردترمیشدم
و احساس طغیان درونم روز به روز بیشتر. من به خاطر میثم دوباره حماقت کردم و بچه دارشدم تا شاید اوضاع بهتر بشه ولی فقط مشکلات خودمو صد. برابر کردم. الان بعد از ۱۴ سال دیگه نمیکشم افسردگی شدید گرفتم یک ساله دارو مصرف میکنم و میخوام جدا شم. همه چیزو به همسرم گفتم خیلی شرایط روحی بدی داریم ولی هنوزم سر همون دو راهی ام. خواهش میکنم اگه تجربه ای دارین یا راه حلی کمکم کنین!
علاقه مندی ها (Bookmarks)