سلام
یکم زیاده داستانم ولی خوشحال میشم تا اخر بخونید و جواب بدید پیشاپیش هم ممنون
رابطه ای که من شروع کرده بودم از خیلی جهات عقلانی نبود، آغاز رابطه ما دقیقا همزمان بود با جدا شدن دختر خانوم از دوست پسر قبلیش اوایل یه جورایی نقش تیمار داشتم بعد مدتی از طرف دوست پسر سابقش تهدید شدم که باید ازش جدا شم وگرنه چیزایی که ازش داره رو پخش میکنه این ماجراها بخیر گذاشت و دوست پسر سابقش بخاطر تحصیل از ایران رفت ولی خب ضربه بدی خورده بودم، بعدا فهمیدم دوست پسر قبلیش اولین دوست پسرش نبود و من ۳مین یا ۴مین رابطه اش بودم. اوایل میگفت توبه کردم و واقعا عاشقمو میخام ازدواج کنیم، و این جور حرفا، به این حرفش اعتماد کردم و خودش گفت که منتظر باشه برام اشتباهاتش رو جبران کنه ولی هر چقدر که جلوتر رفت همه چی بدتر میشد دعوا ها بیشتر میشد از کارامون عقب میفتادیم بعد یه مدت فهمیدم که حتی از نظر اعتقادی هم یه جورایی بمن دروغ گفته بود و خیلی مثل هم نبودیم من برام چیزای اولیه دین مهم بود ولی اون خیلی توجهی نداشت و مثلا دست دادن به پسرای غریبه. یک بار هم از دور دیدم یه پسری میخاد دست به صورتش بزنه اون موقع واقعا میخواستم رابطرو تموم کنم ولی التماس کرد که من اجازه ندادم قبلا اینجوری بودم الان دیگه بخاطرت اینکارارو نمیکنم
اصولا دوستایی هم که داشت ادمای خیلی درستی نبودن،یعنی با پسرایی که کافه یا جایی میرفت اصولا تو دانشکده ما معروف بودن به کسایی که هر هفته با یه دخترن
دوباره بعد یه مدت دیگه فهمیدم حتی از نظر خانوادگی هم بهم نمیخوریم، پدرش خیانت کرده بود به مادرش و رابطه اونها بین طلاق و اشتی بود و این مشکل سال ها بود تو خونشون وجود داشت و حتی خواهرش تو سن پایین دچار یه دوستی اشتباه شده بود و کارشون به دادگاه رسیده بود و خانواده من خانواده دختر براشون خیلی مهمه البته تا حدی حق میدادم که این تعدد رابطه بخاطر مشکلات خانوادگیش بوده تا از اون فضا جدا بشه. حتی این اواخر یک بار بخاطر مشکلات خانوادگیش میخاست از خونه فرار کنه و یک بارم تو مسافرتی که رفته بودن از ماشین خودشو پرت کرده بود بیرون. شاید بهتر بود همون اوایل رابطرو تموم میکردم ولی خب هرچقدر جلوتر رفت وابستگی ها بیشتر شد و حتی هروقت دعوا شدید میشد یا میخواست به جدایی بکشه تهدید میکرد خودشو بکشه . من تو این مدت خیلی روزا بوده که بخاطر خانوادش حالش بد بوده و من همیشه پشتش بودمو بدخلقی هاشو پیش من میکرد و تحمل میکردم هرچی میخاد راحت بگه
تا اینکه این اواخر یه بار منو تهدید به خودکشی کرد و فرداش که معذرت خواهیو اینها کرد من بهش گفتم دیگه نمیخام این رابطرو داشته باشم همش یا تهدید میشم یا از کارهام میفتم و بخاطر اینکه اون گذشترو هم جبران نکردی نمیتونم باهات باشم یکی دوهفته گذشت ولی مجددا ازش خواستم که رابطمون رو درست کنیم بعد کلی دست رد زدن قبول کرد ولی کلا عوض شده بود سر هرچیز کوچیکی میخواست جدا شه گفت باید تا یکی دوماه دیگه بیای خواستگاری و برام خرج کنی، من یکم از نظر مالی این مدت تحت فشار بودم و خب خانوادمم راضی نبودن که تو این شرایط خواستگاری کسی برم بهش گفتم تا دو سه ماه صبر کن شرایط درست میشه ولی قبول نکرد هروقتم دعوایی چیزی میشد میگفت این خرج کردنو صرفا میگفتم ببینم برام ارزش میزاری یا نه واقعا اینو نمیخاستم ولی بعدا دوباره این درخواست هاش رو تکرار میکرد و سر یه مساله خیلی چرتی جدا شد ازم که چرا فلان روز با من نیومدی بیرون تنها رفتم منم گفتم خب کار داشتم همیشه که نمیشه، بهش گفتم وقتی اینهمه داریم بهم لطمه میزنیم دیگه جدا بشیم بیشتر وقتمون رو سر کار یا درس بزاریم تا شرایط بهتر شه و از اینکه اسیب بزنیم به دور باشیم تا بعدا تصمیم بگیریم و تصمیم رسمی،قبول کرد ولی تقریبا دو سه روز بعدش بهم یه عکسی کنار یه پسر دیگه فرستاد و گفت من به این اقا مدتیه علاقه مند شدم و با هم بیرون میریم و خواستگارمم هست و چون از تو زودتر قدم برداشته من قبول میکنم
وقتی اینو فهمیدم واقعا نابود شدم با مادرش صحبت کردم و این قضیه رو گفتم، گفتش که من میدونستم جدا شدید و خب یه ادم دیگه ای رو بهش معرفی کردم، من باور نکردم که تو چند روز بخان تا این حد اشنا شن که عکس یادگاری بندازن،نکته قابل تاملش اینجا بود که مادر ایشون هم مشاوره خانوادست و تعجب من از اینجا بود که چجور وقتی دخترشون یه سال تو رابطه عاطفی بوده و هنوز یه هفته هم نگذشته راضی شده با کس دیگه باشه و خودش دست به کار شده، مادرش هم کل رابطه هاش رو میدونست و از اول ورود به دانشگاهش تماما تو رابطه بوده وماهی نبوده که تنها باشه و شروع رابطه هاش تقریبا همزمان بوده با تموم شدن رابطه قبلیش حتی اوایل رابطه ما که هنوز خانوادش نمیدونستن براش یکی دونفر رو پیدا کرده بود و جلسه اشنایی هم باهاشون گذاشته بود.
این موضوع گذشت تا یه هفته بعدش که بخاطر مسایل کاری باهم مجبور بودیم صحبت کنیم ناخوداگاه سر صحبت رو از اینکه از دستش ناراحتمو اینا گفتم و بهش گفتم اینکاری که کردی انسانی نبودو اینا(و یه مقدار هرچی که منو اروم میکرد بهش میگفتم تا بفهمه چی سرم اومده)، بهم گفت اشتباه میکنی هنوز بهت فکر میکنم هنوز عکسات رو دارم حتی نشونم داد منم خب حسی که بهش داشتم پر رنگ تر شد و واقعا هم هنوز دوسش داشتم ازش معذرت خواهی کردم ولی باز دست رد زد گفت منو زود قضاوت کردی تهمت زدی اینکارو نباید میکردی و گفت دیگه هیچ حسی بهت ندارم
خب تا اینجا فقط جنبه های بد ماجرا رو گفتم،از اونور خب ما هم تو کار هم تو درس مکمل خوبی بودیم و خب تو یکی از دانشگاه های معروف تهران درس میخوندیم وحتی این پتانسیل رو داشتیم که از ایران بتونیم با هم بریم. حتی هنرهای دیگه ای هم داشت اشپزی نقاشی و... اینکه حس میکردم جنبه های خوبیم داره منو دلگرم میکرد وخب ادم مهربونیم بود به حد خوبی کادو میگرفت و به فکر بود و خاطره مینوشت عکسامون رو نگه میداشت و اینکارارو خوب انجام میداد
سوال من اینه چجور باید این رابطرو فراموش کنم تا زیاد به روحیم فشار نیاد
- اینکه از هیچ نظر شبیه هم نبودیم اینکه تو مشکلات هیچوقت پشتم نبوده اینکه هر وقت مشکلی پیش میومده جا خالی میکرد هیچوقت نتونستم دردودل کنم باهاش هیچوقت بخاطر من تویه دعوا ها کوتاه نیومد یا اینکه صبور باشه و بچسبه به کارو درسش
- ولی از اونور تو رابطه های عاطفی خوب بود، کادو میخرید حتی بعضی وقتا اون مهمون میکرد تو بیرون کارایی میکرد که فکر کردن بهش حس میکنه واقعا اولین عشقش بودم
یعنی واقعا سر دوراهی موندم از نظر عقلی که به کلی اشتباه ولی ظاهرو باطن کاراش هم با هم ۱۸۰ درجه متفاوت بوده
ممنون میشم نظر یا پیشنهادتون رو بدید یا حتی اگه مشاوره خوبی میشناسید ادرس بدید
علاقه مندی ها (Bookmarks)