با عرض سلام و وقت بخیر خدمت اعضای گرامی. ببخشید طولانیه امیدوارم حوصله کنید بخونید.
من دختر ۲۳ ساله ای هستم.
اهل کتاب بودم و در نوجوانی یک رمان معروف جهانی به دستم رسید که عاشقانه بود و این کتاب ها ادامه پیدا کرد و من دلم عشق خواست!
در ۱۷ سالگی یه روز توی سایتی چرخ میزدم و اصلا نمیدونستم امکان چت کردن هم داره. یهو یه صفحه جلوم باز شد و یه اقا پسر شروع به حرف زدن کرد و اینطوری باهاش آشنا شدم و خیلی زود عاشق هم شدیم. دو سال اسیر پارانویید و بدبینی شدید و خیلی مشکلات روانی دیگه او بودم و ضربه خوردم و بالاخره بعد از دوسال که رهام کرد با زجر فراوان و چند ماهه ای تونستم بی خیالش بشم.
دعا کرده بودم که خدا اینبار یه انسان خوب سر راهم بذاره. ۲۰ ساله بودم و هنوز ساده. توی دانشگاه یهو دچار عشق در یک نگاه دوطرفه ای شدم. با وجود اینکه الان خداروشکر میکنم که نشد و عاقلتر شدم اما واقعا عشق عجیبی بود و خیلی نشانه داشت که باعث میشد مطمئن باشم اون جواب دعاهامه! اطرافیان ساده تر از خودم هم دامن میزدن به احساسم. خود طرف هم که تمام وقت داشت اطراف من چرخ میزد و نشونه میداد و دربارم مشورت میگرفت با آشناها، و یکبارم خواستگاری غیر رسمی کرد و بعد دوباره رفت عقب و هنوزم که هنوزه نفهمیدم که چرا هیچوقت قاطعانه جلو نیومد. البته هزار مرتبه شکر که نیومد. ارتباطی هم با هم نداشتیم حتی شماره تلفن. هرچه بود یه ماجرای سرشار از حیا بود.
من دختر معتقد، با حجاب، با اعتماد به نفس و فعالی بودم در دانشگاه. به نسبت دخترای اطرافم پیشنهادای بیشتری به من میشد. من همه رو قبول نمیکردم مسلما.
اما یه بار یکی ازم خواست آشنا شیم و بیاد خواستگاری. آدم خیلی موجهی به نظر میرسید از نظر ظاهر، سن، شغل، موفقیت. حتی مادرم دربارش یه تحقیق جزیی کرد و گفته بودن عالیه. قبول کردم. اما دیدم بعد از گذر چند روز! داره از من تقاضای ارتباط جنسی میکنه! بو بردم یه جای کار میلنگه. جواب رد دادم. بعدا معلوم شد طرف کلا یا روانیه یا شیاده و این بازیو سر ۲۰،۳۰ تا دختر اطراف منم درآورده بود!! سر و تهش یک ماه طول کشید.
یه آقای دیگه بود که به گفته خودش ماه ها نقشه!کشیده بود و منو تحت نظر گرفته بود. با یه سیاست های خیلی خیلی ریز، خودشو در محیط فعالیت های دانشگاهی به من نزدیک کرد و به اصطلاح مخمو زد! واقعا سادگی خودم سر این مورد رو نمیتونم هیچ جوره توجیه کنم. اینم ۶ماه طول کشید و سر تفاوت های بیشمارمون خیلی اذیت شدم تا بالاخره نه گفتم.
دیگه اصلا به هیچ وجه امکان نداشت که بخوام تن به این روابط بدم. یه آقای دیگه حدود یک سال دنبالم بود و من شده بودم عشق اولش و حسابی توی رویاهاش منو میخواسته. قاطعانه بهش گفتم نه. گفتم من اهل این روابط نیستم. میگفت نه من قصدم ازدواجه.
انقدر رفت و اومد تا حاضر شدم باهاش آشنا شم. قرار شد دو،سه ماه تحت نظر خانواده آشنا شیم بعد رسمیش کنیم. صادق بود و آدم خوبی بود. خانواده هامون هم در جریان بودن و هرچند خواستگاری رسمی صورت نگرفته بود اما ایشون چندبار با مادر من گفتگوی رسمی داشتن. ولی یه سری مشکلات وجود داشت که این ماجرا هی کش پیدا میکرد. مشاوره هم رفتیم، مشکل حادی نمیدید ولی گفت فعلا دست نگه دارین رسمیش نکنین. اون با روابط قبلی من مشکل داشت. منم با روابط کنونی اون! (قبلا دربارش تاپیک زدم)
کلا هم یه سری بچگیا داشت که حتی اجازه گفتگوی سالم بهمون نمیداد. یا مثلا از من انتظار محبت یه زن شوهردار رو داشت ولی من نمیتونستم تمام عشقمو خرج کسی کنم که هنوز شوهرم نیست.
خلاصه بعد از کلی کشمکش با دلایل عقلی از او هم جدا شدم و خداحافظی کردم.
حالا من موندم. یه دختر که آدم معتقدیه. همیشه انتقاد داشته به سبُک سر بودن های رایج بین اکثر هم نسلاش. اما روابطی توی زندگیش پیش اومده که هرچند نیت خودش ازشون خیر بوده، ولی حالا تبدیلش کرده به یه دختری که انگار هرروز با یکیه. روابطی که تناقض ایجاد کرده بین اعتقاداتش، شعارهای عاقلانه اش، و عملش.
از تصویری که از خودم ایجاد کردم ناراحتم و از آینده میترسم. نمیخوام دیگه حتی یک رابطه بی سرانجام داشته باشم. نمیخوام زیر سوال برم.
و هنوز که هنوزه دوست دارم ازدواج موفقی داشته باشم و تحت یک زندگی سالم و هدف دار عشق بگیرم و عشق بورزم.
لطفا منو راهنمایی کنید در این سرگردانی و احساسات منفی
پیشاپیش ممنون.
علاقه مندی ها (Bookmarks)