سلام دوستان
من حدود دو ساله که ازدواج کردم و الان در دوران عقد هستم. فعلا همسرم بیکاره و به خاطر تموم کردن دکتراش فرصت پیدا کردن کار رو هم نداره. از طرفی دوران عقدمون هم طولانی شده و تحمل این شرایط برای من خیلی سخت شده. به خاطر اینکه از دو شهر مختلف هستیم و اکثرا از هم دور هستیم دیگه واقعا صبر من تموم شده. البته همسرم فرد بی مسئولیتی نیست. تا حدودی شرایطش رو درک میکنم. چون از طرفی خانوادش حمایتش نمیکنن و علاوه بر اون وقت زیادی رو باید برای اونها صرف کنه.
پدر همسرم بیمار هستن و نیاز به کسی دارن که 24 ساعت شبانه روز کنارشون باشه. البته ایشون 11 فرزند دارن اما دخترانشون هیچ مسئولیتی در قبال پدر قبول نمیکنن و کنار کشیدن. مادر شوهرم هم که هیچ قدمی برای همسرش برنمیداره و مدام در حال دعوا و داد و بیداد با یه پیرمرد مریضه. به همین خاطر مسئولیت پرستاری از پدرشوهرم به عهده 4 پسرش قرار گرفته و هرکدوم باید 3 ماه در سال مسئول رسیدگی به پدرشون باشن. من بابت این موضوع واقعا نگران هستم. وضعیت پدر شوهرم هم طوریه که فوق العاده بهونه گیر شده و تقریبا 24 ساعته باید کسی کنارش باشه.
این موضوع با توجه به اینکه شوهرم هنوز بیکاره و ما دو ساله هنوز نتونستیم بریم سر زندگی خودمون، خیلی داره عذابم میده. البته که رسیدگی به پدرشون وظیفشونه. اما تحت این شرایط و 3 ماه در سال واقعا زیاده. این به این معنیه که همسرم باید کلا زندگی خودش رو فدا کنه. یعنی تمرکزش روی کار پیدا کردن و درس و شروع زندگی خودمون نیست الان و اوضاع خانوادش کلا درگیرش کرده. از طرفی هم اوضاع خونه اونا خیلی آشفته هست. توهین و تحقیر و فحش و دعوا و خونه کثیف و توهین به پدر و مادر و بی احترامی خواهر و برادر به همدیگه و حتی بی احترامی نوه به مادر بزرگ و .... شوهر من هم تنها عضو اون خانوادس که با بقیه فرق داره و خیلی مودب و صبوره و به بقیه احترام میذاره. شرایط اونجا و رفتارایی که این دو سال با من شده و بهترین لحظات زندگیمون به خاطر دخالت اونها خراب شده (حتی دخالت کوچکترین خواهر شوهرم)، باعث شده من نتونم اونجا بمونم و تصمیم گرفتم روابطم رو باهاشون کم کنم و این دوری ها واقعا شرایط رو برامون سخت تر کرده.
خانواده خودم خیلی منطقی هستن و همیشه سعی میکنن مسائل رو با آرامش حل کنن، مخصوصا پدرم. اما من ترجیح دادم که مشکلات خانواده همسرم و اتفاقاتی که اونجا می افته و رفتارای اونا با خودم رو زیاد با پدر و مادرم مطرح نکنم. دلم نمیخواد به خاطر خانواده همسرم، دیدشون نسبت به همسرم عوض بشه. ولی الان فکر میکنم شرایطم واقعا بحرانیه و نیاز به کمک دارم. من خودم از صحبت با همسرم و پرسیدن برنامش واسه آینده به نتیجه خاصی نرسیدم. فکر میکنم باید یکم از طرف خانواده من تحت فشار قرار بگیره برای عروسی. البته این موضوع پرستاری از پدرشون 3 ماه در سال، برای بعد از عروسی هم منو نگران کرده. این یعنی 3 ماه در سال همسرم کنار من نیست...
واقعا دارم کم میارم. نیاز به راهنمایی شما دوستان دارم. ممنونم
علاقه مندی ها (Bookmarks)