سلام به همگی. به اندازه ای که بتونم اینجا بنویسم براتون وضعیتمو شرح میدم لطفا ازم سؤال بیشتری نکنین چون به قدر نیاز نوشتم. سی و یک سالمه و دخترم.از فرهنگی و خانوادگی وضعیت خوبی داریم و سطح مالیمونم معمولی هست. من کارشناسیمو نتونستم بگیرم و ولش کردم چون برام سخت بود. آدم آرومیم و افکار و اعتقادات خودمو دارم ودر عین حال مذهبی در حد خودم هستم، به وقتشم میگم و میخندم.آدم ناهنجاریم نیستم و سعی میکنم مهربون باشم. من دوتا خواستگار داشتم که در زمان آشنایی متوجه شدم به دردم نمیخورن و البته خیلی رو اعصابم بودن جدا شدم ازشون ، اینم بگم والدینم در جریان بودن و شکر خدا احساس افسرگی نکردم ولی خب برای اولی گریه کردم که مادرم دلداریم داد و دیگه سعی کردم قوی باشم.
خواستگار اولم خیلی پر شور وحرارت بود و خیلی دوستم داشت و قربون صدقه میرفت .. بهم از همون اول گفت شرایط مالیم ضعیفه و گفت چهار سال صبر کن بعد عقد کنیم من شرایطم ضعیفه، چون دانشجو بود قبول کردم اما کم کم احساس کردم اشتباه کردم و این مرد نمیتونه یک آینده معمولیم برام رقم بزنه، همش نگران این بودم بعد این سالا بزنه زیر همه چی و هیچ وقت باهام ازدواج نکنه. بهمین علت پدرم بهش گفت بیا بشین طبقه بالای ما که شصت متره و برای دخترم هیچی نخر ، من برای هر دوتون لوازم و وسایل میخرم. دختر منم جشن و پایکوبی نمیخواد، طلا هم برای خودت، خرجتم میدیم و سر کار میذاریمت.. من دو تا حلقه به نیتتون خریدم بیا اینجا اگر واقعا مرد زندگی هستی و زندگیتونو شروع کنین . من آسون گرفتم . ایشون سر باز زد و گفت نه و .. وایسین تا صاحب درآمد بشم و غیره بعد میام، بعد مدتی بود تحت تأثیر حرفهای دختر خالش بود ازم سؤالایی میکرد که منو کلافه میکرد، بعدش یه روز دختر خالش بهم زنگ زد گفت همه ی این حرفا رو من گفتم بهت بگه(ایشونم شوهر و دو دختر داشت) ... خواهرشم همیشه نظراتشو تحمیل میکرد. من دیدم ایشون خیلی پرو شده و هیچیم نیست خلاصه باهاش تموم کردم و البته ایشونم هیچ وقت دنبالم نیومد ، در حالی که ما بهش لطف داشتیم و از هر نظری فکر کنین ازش بالاتر بودیم.
دومین نفر که اومد اول گفت من ماشین فلان دارم و حسابای بانکیم چند تاس و خونمون ویلاس و ... بعد مدتی دیدم خونشون دویست متره و ماشینشم شراکتی با اعضای خونس که قبلا فروخته شده و پولاشم کلا بیست تومنه و یک مدرک نصفه نیمه. من اصلا پسندش نکرده بودم اما بخاطر فرار از اینکه خونوادم میگفتن تو موندی و شوهر نکردی و ترس از تنهایی اینو نگه داشتم گفتم شاید زمان بگذره و ازش خوشم بیاد، زیر نظر دو خونواده آشنا بودیم با هم ... گفتم من هیچی نمیخوام ازت ، میام تو خونتون زندگی میکنم بیا زندگیمونو شروع کنیم بعد از چند ماه آشنایی گفت من شغلم ثابت نیست و باید مدتی وایسی یعنی دو، سه سالی. من والدینم کمکم نمیکنن و تو رو هم راه نمیدن اینجا زندگی کنی، میخوان راحت باشن. یه مدتم بود زیاد بهم اهمیت نمیداد و مینداخت گردن کار و مشغله ، یه روز عصبانی شدم و جواب پیامکشو ندادم و هنوز من نشستم ببینم پیامک دوم واسم میاد...، اینم از این.
الان چند تا خواستگار دارم، مشکلم اینه یکی از خواستگارام میگه تو حساسی و زود عصبی میشی اما من اینجوری نیستم و در حقیقت گاهی فکر میکنم طرف مقابلم منو عقب افتاده فرض میکنه و بهم دروغ میگه یا اینکه بهونه داره میاره یا اینکه .... . نمیدونم چکار کنم بد بین، شکاک نباشم و اعتماد نسبی کنم، نمیدونم چرا زود عصبانی میشم و همه ازم ناراحت میشن، کمکم کنین، اینجوری این خواستگارام ممکنه بهم بخورن.
(اینم بگم گاهی تو خونمون دعوا داریم و همیشه من مقصرم ، خیلیم والدینم دوستم ندارن و من عاطفه کم دارم)(منم هیچ وقت دنبال پول و مال مردم نبودم برام چیزای دیگه ارزش بودن)
علاقه مندی ها (Bookmarks)