سلام دوستان
نمیدونم از کجا شروع کنم اما فقط اینو میدونم خیلی تنهام اونقدر تنهام که بعضی موقع ها فکر میکنم مردم من 24 سالمه و تنهام دلم بدجور گرفته دیگه همین الان که دارم اینارو مینویسم با گریس من تک فرزندم و خسته شدم از بس کارهای احمقانه میکنم گفتم بیام اینجا شاید شما کمکم کنید راستش همه از من خیلی توقع دارن می خواهن من بهترین باشم تو همه چی منم به خدا آدمم کم میارم اگه ذلم بشکنه هیچکسی نیست یه سراغ ازم بگیره وقتی دلم میگیره میگن چرا حالت خوب نیس مگه تو هم دلت میگیره منم به خدا آدمم کافیه کوچکترین خطایی سربزنم همه انگار میخوان بکشن منو من خیلی تنهام تا حالا نشد کسیو ناراحت کنم تا جایی که تونستم خوبی کردم اما دیگه کم اوردم چون محبتی نمیبینم من هیچ دوستی ندارم هیچی تا حالا با دختر ارتباط نداشتم اصلا نمیدونم چجوریی برخورد کنم من موندم چیکار کنم دردم من یکی دوتا نیست خستم خسته طوریی مرگ خیلی دوست دارم دیگه انگیزه ایی برای زندگی ندارم خیلی خستم دانشگاه هم میرم کسی مایل دوستی با من نیست کلا بگم کسی از من خوشش نمیاد حتی حوصله درسم هم ندارم چرا این واضعی که دارم تو این چند سال به وجود نیومده من از بچگی دردهام رو هم رو هم افتاد تا الان که دیگه کم اوردم دیگه نمیتونم نمیتونم مادر و پدرم ترسو تو وجودم کردن از بچگی و کارهای دیگه که باعث شد ضعیفم کنه مثل کم رو هستم اعتماد بنفسم پایین شک دارم همش کلا بد بینی تو وجودم رفته ذهنم اصلا اروم نیستم همش درگیرم از بچگی راهنما خوبی نداشتم کلا بگم تو خانواده ایی بزرگ شدم که گرگ توش زیاد بود جز مادر و پدرم که از همه اونا بهتر بودن و راهنمایی و بچه داریی رو بلد نبودن از نظر مادربزرگ خدا بیامرزم من گرگم اما از نوع خوبش اما انقدر ناراحتم انقدر داغونم و انقدر درگیر ذهنی دارم که مشاورم نمیتونه منو بشناسه میگه تو خیلی از لحاظ ذهنی پیچیده هستی اصلا نمیتونم درست فکر کنم و تصمیم بگیرم دوستان فکر کنم فهمیدین داستان چیه لطفا کمکم کنید
علاقه مندی ها (Bookmarks)