نمیگم همه چی تموم بودم، اما بد نبودم. همیشه سعی میکردم خوب باشم و خوب بمونم. تلاش میکردم به کسی بدی نکنم و خیلی جاها از حق خودم گذشتم و صبوری کردم. به خدا ایمان داشتم و خودم و زندگیمو دست اون سپردم. فکر میکردم حتما هوامو داره و کمکم میکنه و همون چیزی که یک عمر ازش خواستمو بهم میده. مردی که فکر میکردم به خواست اون و رضایت خونوادم اومده توی زندگیم رو با همه کاستی هاش پذیرفتم و تا جایی که توان داشتم سعی در راضی نگه داشتنش، سازش و مهربونی باهاش کردم. هر بار اون بدی کرد من خوبی کردم به این امید که خوبی کردن رو از من یاد بگیره. سعی کردم همونی باشم که میخواد و همونی شدم که میخواست اما اون تلاشی برای رضایت من نمیکرد و روز به روز پرتوقع تر میشد. بهش تا میتونستم محبت کردم اما اون تا میتونست منو تشنه محبتش نگه داشت. توجهش به جای اینکه جلب من باشه و انرژیش عوض اینکه صرف زندگی نوپامون باشه متوجه بقیه بود. همون کسایی که به هر نحوی سعی داشتن خوشبختی و عشقشونو به رخ ما بکشن. به خاطر اونا سر من داد میزد، بهم توهین میکرد و تحقیرم میکرد. سعی کردم بهش بفهمونم اما نخواست، اصلا به حرفام گوش نداد... منو گذاشت تو حاشیه زندگیش. شدم اولویت آخرش. ازم خبر نگرفت و به حال خودم رهام کرد و منتظر بود من برم نازشو بکشم!!! حمایتم نکرد و تا میتونست ازم حمایت گرفت. بهم دروغ گفت، زور گفت و همه کارهایی که کرده بود رو به راحتی انکار کرد. ازش گله کردم، منو متهم کرد. لهم کرد، دلمو زیر پاهاش خرد کرد و به جای شنیدن حرفام با پتک عصبانیتش توی سرم کوبید. درموردم طوری صحبت کرد گویا من مزاحم زندگیشم و اگر جایی وقتی با من گذرونده بود، منت سرم گذاشت.
عاشقم نبود، به خاطر خوب بودن و زیباییم منو میخواست که مردم براش به به و چه چه کنن. به خاطر سازگار بودن و محبتم منو خواسته بود. بهش گفتم نمیخوام دیگه باهاش ادامه بدم. گفتم خسته شدم. با زورگویی گفت:" نه میذارم بری، نه عوض میشم". پدرم بهش فهموند باید دست از سرم برداره، ترسید اما همچنان دم از پشیمونی نزد. بهش اطمینان دادم دیگه باهاش نمیمونم، التماس کرد و ازم فرصت دوباره خواست، بهش ندادم. به یاد فرصتی که قبل عقد بهش دادم و سرم کلاه گذاشت و تا خرش از پل گذشت روز از نو، روزی از نو. باز هم التماس کرد و البته به اجبار خواست ازم فرصت بگیره، کوتاه نیومدم، به یاد خونوادش و حرفا و تحقیراشون و اینکه هر بار منو مقصر دونستن و منو احمق فرض کرده بودن...
کنار کشیدم و ارتباطمو باهاشون کامل قطع کردم و همه چیز رو به پدرم سپردم. با اینکه همیشه آدم دل رحمی بودم و هرگز پیش نیومده بود به التماس کسی بی توجه باشم این بار خودم هم از سرسختی خودم تعجب کردم. حتی به صورتش نگاه هم نکردم، و بعدش احساس سبکی و آرامش داشتم. توی ذهن و قلبم برای همیشه فرستادمش جزو خاطرات تلخ و از زمان حالم بیرونش کردم و زورگویی ها و سرسختی های خودش و خونوادشو سپردم به پدرم. کاش هیچ وقت دیگه نه ببینمشون و نه در موردشون چیزی بشنوم، کسایی که 6 ماه بیشتر باهاشون نبودم و بدترین 6 ماه زندگیمو در کنارشون گذروندم....
علاقه مندی ها (Bookmarks)