نمیدونم از کجا براتون بگم .اینقدر از این داستانا شنیدین که دیگه داشتم منصرف میشدم اینو بنویسم.
مشکل فعلیمو براتون میگم ولی تهش بر میگرده به دوران نوجونیم.پس بزار از اولش شروع کنم. وقتی دوازده سالم بود . میخاستم خود کشی کنم یه نامه بچه گانه هم نوشته بودم . علتش این بود که تو کلاس شاگرد دوم شده بودم. روش های خودکشی مختلفی رو هم امتحان کرده بودم. ولی جرات نداشتم هیچکدو مشو انجام بدم. هرشب مزه خونو تو دهنم احساس میکردم.
خلاصه بعد از مدتی به خانوادم فکر کردم که بعد ا ز من چجوری میخوان ادامه بدنو از این حرفا دیگه بخیالش شدم و به خانوادم دل بستم . فکر می کردم که دیگ این فکر لعنتی از سرم رفته بیرون.
اما چهار سال بعدش وقتی دوباره تو دوم دبیرستان بودم.این فکر سراغم اومد. اینبار می دونستم اون فکر چه بلایی سرم میاره تصمیم گرفتم یک انگیزه ایجاد کنم . تا بتونم از فکر بیام بیرون .انگیزم این بود که یه نفرو ببینم . هر جور شده برم اونو ببینم. حتی نمیدونستم اون کی هس.
خلاصه سرتونو درد نیارم بعد از مدت دوباره سه چهار سال به زور شب و روز درس خوندن تونستم تو شهر خودم یه دانشگاه دولتی قبول شم. اما دوسه ماه قبل از قبولی دوباره ذهن معیوب من از رو بیکاری انگیزمو بهم یا اوری کرد. .ولی دیگ نمیشد سراغ اونو گرفت . من کنکور داده بودم .یعنی اون انگیزه رو ول کردم. چند مدت گذشت دوباره توماه های تابستان این فکررا میان سراغم .منم تصمیم گرفتم خودمو مشغول کار کنم. اما نشد. خونواده مخالفت میکردند. کارنبود. از این داستان های همیشگی.
وقتی سال اخر شد یا باید میرفتم سربازی یا باید میرفتم ارشد. رفتم مشاور گفت پی چیزی که علاقه داری بگیر.منم تازه دوزاری اومده بود سرجاش اصن به چی علاقه دارم ؟ این همه مدت داشتم چیکار میکردم. یا بهتره بگم تمام این مدت داشتم یه کاری رو نمیکردم. (همون فکر بده).
حالا 22 سالمه چن ماه دیگ اعزامم. چن ماه دیگه هم میشه 23 سالم از زمانی فارغ التحصیل شدم نمیدونم دارم چیکار میکنم تقریبا هر کاری ور دوست دارم . از هر کاری هم متنفرم. سال یپش وقتی درسام کمتر شد شروع کردم به بازی کردن تا سرم گرم شه الان بدجور ایده دارم در باره داستان بازی همون جور که عاشق نوشتنم. همون انگیزه ای با هاش بزرگ شدم حالا اونو ول کردم.میدنم یه چیز واهیه.
این یه ماهه تصمیم گرفتم پول دربیارم فقط پول . ولی نمیدونستم مثل سابق نیستم . یه جا رفتم سر کار اینقدر احساس خستگی و پیری می کردم مجبور شدم روز دوم به صاحب کارم بگم نمیتونم بیام.
حالا احساس پشیمونی میکنم. نمیدونم چی میخام . همون چیزی که این چن ساله اذیت می کرد دوباره برگشته.تقریباً از دو سه ماه قبل از تمو شدن دانشگاه . ایندفعه خیلی وحشتانک تره. تو خوابم هم میترسم. مدام تصاویر اینده رو جلوش چشام میاره تو اون همه خوش و خندان موفق اند و همه سعی میکنند منو دلداری بدند. بعضی وقتا گذشته رو میاره چیزایی که باعث میشن بغضم بگیره .اما دیگه نمیتونمم گریه کنم.بعضی وقتا مرگ یه نفر میبینم و منم تو خواب فقط گریه میکنم.
پیش خودم دارم برنامه می ریزم میگم برم یه کلاسی تا بعد از دو سال دیگ برم سر اون کار. اما باز دوباره اون فکر میاد میکه "خب بعدش چی؟"
دارم دیونه میشم. این شاید از گذشته تو وجودم بوده ویا شاید یه چیزه طبیعیه. اما دیگ نمیکشم.مثل همین نقطه به ته رسیدم. اما دوباره به خانوادم نگاه میکنم و منصرف میشم. کسی میتونه بگه مشکل من چیه؟ خودمم نمیدونم چیه؟ چن روز پیش یه تست افسردگی گرفتم گفت شما شدیدا افسرده هستید و نیاز به مشاوره دارید.
ممنون میشم کسی کمک کنه. فقط خواهشا راه حلهای فضایی مثل موفقیت درچند قدم و خوسبختی نزدیک است و از اینجور چیزا نگید، چون وضعیت روحیم داغون تر میشه؟ بازم ممنون . خیلی طولانی شد.
علاقه مندی ها (Bookmarks)