شوهرم اخر از دست من گریه کرد!!!
سلام دوستان
من چند سال پیش تاپیکی زده بودم راجع به این که من نامزدم رو دوست ندارم و از این حرفا.
ولی حالا مختصر میگم:من 22 سالمه و سه ساله با پسر خالم ازدواج کردم، از همون اوایل عقدم بهش هیچ علاقه ای نداشتم و همیشه امیدوار بودم که یک روزی عاشق که نه ولی حداقل دوستش داشته باشم.
و اما اصل مطلب: بعد از این همه سال هنوزم عشق و یا دوست داشتنی در من بهو وجود نیموده. خیلی وقتا پیش میاد که اون به خاطر شرایط کاری باید منو چند شب تنها بذاره ولی برای من متاسفانه هیچ اهمیتی نداره. این باعث میشه که من علاقه نداشته باشم که رابطه عاطفی با شوهرم داشته باشم. شوهرم ادم گرمی همیشه دوست داره منو بوس کنه و صبحا میخواد بغلم کنه ولی من بیشتر اوقات وقتی میخواد بغلم کنه یا فرار میکنم یا بهش می گم ولم کن میخوام صبحونه درست کنم یا هر بهونه ای جور میکنم تا دور بشم.
بعضی وقتا با خودم حس میکنم که شوهرم چه طور تحملم میکنه چون حتی خودم از خودم و این حرکاتم بدم میاد. بار ها پیش اومده که ما تو یک ماه شاید یک بار با هم رابطه داشته باشیم در حالیکه ما جوونیم و باید از جوونیمون لذت ببریم.
من همه این اشتباهاتم رو میدونم ولی دست خودم نیست شوهرم جاذبه ای برام نداره. به قول خودش یک جوری رفتار میکنم انگار دوست دختر پسریم نه زن و شوهر.
خلاصه امروز یکی از روزایی بود که باز من از شوهرم فرار کردم. ولی شوهرم بعدش دپرس شد و تو خودش رفت. از ش پرسیدم چی شده و بعد این چیزایی که من نوشتم رو به من گفت. میگفت احساس میکنم علاقه ای نداری با من ارتباط برقرار کنی و کلی از این حرفا.
من احساس کردم دنیا دور سرم چرخید و بهش گفتم من میرم بیرون نفس تازه بکشم. جوابی نداشتم بدم چون حرفاش عین حقیقت بود.
بعدش اومد دنبالم و باهام حرف زد و گفت چرا فرار میکنی و از چی میترسی حرفت رو بگو و خلاصم کن. میترسیدم بگم دوست ندارم چون داغونش میکرد. فقط وقتی گفتم از همون بعد عقدمون من پشیمون شدم که ازدواج کنم و به خاطر خانوادم ازدواج کرد، شروع به گریه کردن کرد!!!! برای اولین بار میبینمش گریه کنه. گفت من همش با خودم میگفتم که این چرا اینقدر ازم دلسرده. نکنه من کاری کردم!!!! خلاصه کلی حرف زدیم و اون یهو باز اشک میریخت و ازش میپرسیدم اخه چرا گریه میکنی؟ میگه این که تو شک داری به محبتم میذاره فکر کنم که من نکنه اذیتش کردم و چرا اینطوری شده.
داستانم طولانیه میدونم اخه واقعا هم قضیه خیلی طول کشید ولی الان با خودم میگم ایا این اتفاق باعث تغییر در احساساتم میشه؟؟؟ ایا من هر موقع دیگه دست شوهرم رو رد کنم فکر میکنه چون من دوستش ندارمه. نمیدونم چیکار کنم و کلافه شدم دیگه.
بدم میاد از این ادمی که هستم و شدم ولی دست خودم نیست وقتی از یکی از همون اول خوشم نمی یاد خیلی سخته که نظرم راجع بهش عوض بشه... میدونم الان فکر میکنید بدجنسم ولی تو رو خدا بگید شما نظرتون راجع به شرایطم چیه؟؟؟
خداي من خداييست كه اگر سرش فرياد كشيدم به جاي اينكه با مشت به دهانم بزند،
با انگشتان مهربانش نوازشم مي كند و مي گويد ميدانم جز من كسي نداري !!!
علاقه مندی ها (Bookmarks)