من دقیقا دقیقا شرایط شمارو تو زندگیم تجربه کردم بدون کم و کاست
من هم قبل از ازدواج به قصد ازدواج مدتی با شخصی رابطه داشتم به هدف شناخت
اون اقا به شدت نشون میداد که عاشقه و خیلی سمج بازی دراورد برا راضی کردن من
شرایط خوبی نداشت اونموقع از نظر مالی و کاری و تحصیلی اما به شدت زرنگ بود و من اینو همون موقع میدونستم
البته منم اونموقع بچه تر بودمو کمی تحت تاثیر دیونه بازی هاش قرار گرفتمو خلاصه بعد چهار پنج ماه و با همکاری برادر متاهلش تونست منو راضی کنه مدتی همو بشناسیم تو اون مدتم ایشون شرایطشو درست کنه البته اینم بگم که تحصیلاتشم از خودم کمی پایین تر بود
من یه سری شرط گذاشتم و یه مدتی تعیین کردم و رابطه شروع شد خلاصه........
بعد از مدتی به این نتیجه رسیدم که این اقا به درد من نمیخوره و من باید سالها منتظر بمونم تا شرایط ازدواج رو با من پیدا بکنه البته تنها مشکل هم فقط این نبود خلاصه با بی رحمانه ترین شکل ممکن متاسفانه ازش جدا شدم
بعد از چند ماه با همسرم اشنا شدم مردی نسبتا مذهبی بسیار بسیار پاک در حدی که حتی تلفنی با دختری حرف نزده بود شرایط تحصیلی و شغلی بسیار خوب ومهمتر از همه اخلاقی که به جرات میتونم بگم بی نظیر
ایشون از من خاستگاری کرد و من متوجه شدم ایشون بسیار به من علاقه داره مدتی باهم تلفنی صحبت کردیم و از همه چیز حرف زدیم تا اینکه...
همسرم گفت من خیلی موافق روابط پیش از ازدواج نبودم و خیلی هم خوشم نمیاد از این مسایل
شاخک های من به شدت به کار افتاد
از طرفی شیفته ی اخلاقش بودم و بی میل به ازدواج باهاش نبودم از طرفی هنوز اونقدر احساس عمیقی هم نداشتم که نتونم ازش بگذرم پس کاملا شرایط رو منطقی و صادقانه پیش بردم
سعی کردم یه سری مثال از اطرافیان بیارم و نظرشو بدونم مثالهایی راجع به اینکه مثلا دختری قبلا با کسی روابطی داشته به هر دلیلی نخواسته و اون رابطه تموم شده و الان ازدواج کرده و زندگی خوبی داره و نظرشو جویا میشدم و هربار احساس میکردم قبولش خیلی براش سخته و خیلی موافق نیست
مدتی به هردومون فرصت دادم وقتی دیدم به شدت به ازدواج با من فکر میکنه و احساس میکنه اگر من بهش جواب مثبت بدم خیلی خوشبخت میشه از فرصت استفاده کردم
مثال یکی از دوستای صمیمی خودمو اوردم که چهارسال با پسری به قصد ازدواج دوست بود و رابطشون تموم شد و الان هم با یکی از رزیدنتهای همسرم نامزد کرده و قضیه رو با نامزدش در میان گذاشته و اون هیچ مشکلی با این مسیله نداشته و اصلا براش مهم نبوده (به نوعی کمی براش عادیش کردم)
همسرمم بنده خدا گفت واقعا ؟؟؟؟ منم گفتم اره نامزدش گفته من گذشته اصلا برام مهم نیست خیلی پسر منطقی و فهمیده ایه
یه هفته بعدش موضوع خودمم بهش گفتم به هیچ وجه جزییاتو نگفتم حتی مدت رابطه رو و اینکه اسمش چی بوده و فلان
فقط گفتم مهندس بود شغلش ازاد بود همشهری بودیم به درد هم نخوردیم ازش جدا شدم گفتم هیچ چیز پنهانی باهات نداشته باشم و خبر داشته باشی
دیگه عجزو لابه هم نکردم که میتونی اگه برات مهمه نپذیری و چه میدونم من رابطه داشتمو و فلاااااان به قولی بزرگش نکردم ساده و راحت برخوردکردم
البته تاکید کردم قطع رابطه از طرف من بوده هیچ احساسی بهش ندارم وگرنه تمومش نمیکردم
به نظرت جواب همسرم چی بود؟؟؟
گفت برام مهم نیست و اصلا حتی کوچکترین سوالی هم نکرد و تا الانم نکرده
اگر واقعا میدونی شرایط خوبی داره و از نظر اخلاقی به دلت هست به نظرم به راحتی ازش نگذر
بذار بشناسدت علاقه مند بشه بعد خیلی ساده و راحت یه توضیح ساده بهش بده و بگذر
خواست قبول میکنه نخواست میره
اما اینکه یه توضیح ساده بهش بدی و در جریان باشه خوبه چون بعدها همیشه دلت تو مشتت نیست اگه بفهمه چی میشه
من چون مطمین بودم ممکنه اون قبلی برام مشکل ایجاد کنه بخاطر همین به همسرم گفتم چون بی رحمانه ولش کردم و میدونستم ممکنه انتقام بگیره بخاطر همین محال بود به همسرم نگم حتی مدتی پیش از طریق خواهرم پیغام فرستاده بود که حلالش کنم چون خیلی اذیتم کرده و بیشتر خواسته بود شرایطی که پیدا کرده بودو به گوشم برسونه که مثلا ماشینش پونصد تومن قیمتشه و اپارتمان سازی میکنه و ازین حرفا و من حتی اونم به همسرم گفتم و جوری شده که الان اصلا ترسی از اون مسیله در برابر همسرم ندارم و بلافاصله در جریانش میذارم
ولی اگر مطمینی اون اقا هیچ وقت مزاحم زندگیت نمیشه و کسی هم از رابطت به جز خودتون دوتا خبر نداره به نظرم میتونی بهش نگی اون اقارو از ذهنت بیرون کن و بچسب به زندگیت مگه بیکاری فرصتهاتو الکی از دست بدی
شک هایت را باور نکن و هیچگاه به باورهایت شک نکن
زندگی شگفت انگیز است اگر بدانید که چطور زندگی کنید
علاقه مندی ها (Bookmarks)