سلام به اعضای خوب همدردی.<br>دوست دارم داستان زندگیمو با جزئیات براتون بگم تا بلکه کسی بتونه کمکم کنه.<br>من دختری 24 ساله. مجرد. لیسانسه هستم. در خانواده ای مذهبی سنتی و به ظاهر سالم بزرگ شدم. اما از بچگی زندگیم جهنم بود. فقر... فحاشی و کتک کاری پدرم... داستان هر روز ما بود. از اونها متنفر بودم. ظاهرا چادر میزدم اما در دلم به خدا فحش میدادم. ظاهرا نماز میخوندم اما اعتقادی نداشتم.<br>همه چیز گذشت تا 21 ساله شدم. کمبود محبت شدید. نداشتن خواستگار و نیاز های عاطفی منو به سمت یک دوستی سوق داد.<br>در اینترنت با پسری دوست شدم. ادم بدی نبود عوضی نبود. به درد دل هام گوش میداد. کمکم میکرد همه چیز قابل تحمل شه. بعد از یکسال که دیدم این رابطه به هیچجا نمیره تمومش کردم. تا اینجا مشکلی نیست.<br>علاوه بر مشکلات خانواده و تنهایی و فقر فکر فقدان این شخص هم منو زمین زد. <br>شاید یکسال یا دو سال به یادش گریه میکردم. خلا ی بود که پر نمیشد.<br>تا دوباره از طریق وبلاگم با شخصی آشنا شدم. انگار اینبار همه چیز فرق داشت. این فرد استاد دانشگاه بود. معیار هاش شبیه من بود... و از همون اوایل عاشق شدیم و قرار ازدواج گذاشتیم. ایشون یکبار حضوری اومد دیدمش علاقه بیشتر شد. منتها از نظر مسافت 1000 کیلومتر با هم فاصله داشتیم. در حالی که منتظر زمان مناسب برای خواستگاری بودیم. به گناه افتادیم. سکس و چت و حرفای انچنانی و خود ارضایی و عکس و ...<br>دیگه ته مونده ی ایمانمم پرید... میخواستم بهش برسم. خوشبختی فقط برام اون شخص بود. بر خلاف من اون یک خانواده ی ارام و خوشبخت داشت. حتی از خدام بود ازدواج کنم و برم دور شم از اینجا... اما همه چیز وقتی خراب شد که خواستگاری شد. دو سه جلسه خواستگاری انجام شد و خانوادم سخت مخالفت کردن. بخاطر دوری راه. چون من تک دخترم.<br>الآن یک هفتس این رابطه تموم شده و من داغونم... صد ها مساله همزمان تو ذهنم میچرخه.<br>ایا من یک آدم پاکم؟<br>ایا هرگز دوباره میتونم ازدواج کنم؟<br>آیا خدا توبم رو پذیرفته؟<br>چه بلایی سرم اومد که انقدر بی عزت نفس شدم؟<br>چطور خودمو ببخشم؟<br>چطور با کسی ازدواج کنم و بهش بگم من نگاه به نامحرم نکردم؟<br>کدوم مردی حاضره بام ازدواج کنه؟<br>غم از دست دادنشو چطور تحمل کنم؟<br>دارم نابود میشم. این یکهفته رو دارم نماز میخونم و روزه میگیرم و استغفار میکنم. کمی دلم آروم تره...<br>اما امیدم به آینده صفره.... زندگیمو تباه کردم. خودم با دستای خودم. و وحشتناک اینجاست که همه منو یه دختر پاک و آروم و نجیب میبینن. وقتی کسی بم میگه برام دعا کن جیگرم آتیش میگیره... من سیاه کجا و دعا کجا...<br>التماس میکنم بهتون خواهش میکنم ازتون. بهم بگید چکار کنم؟ ایا هر گز میتونم مثل یه دختر پاک ازدواج کنم و همسر پاکی داشته باشم؟<br>آیا باید دروغ بگم؟ الان چطوری خونه و دعواهاشو تحمل کنم؟ <br><br>کمکم کنید.
علاقه مندی ها (Bookmarks)