یاس عزیزم سلام
مرسی که اینقد دقیق نظر گذاشتی
اگر مسئله مشکل مالی باشه و مسئله تنبلی نباشه میتونید در ورزش های صبحگاهی رایگان سراسر کشور چه در "باشگاه ها" و چه در پارک ها شرکت کنید و وقتی روحیه مضاعفی پیدا کردید ان شاءالله توان مالی مناسب هم میتونید پیدا کنید و به مورد علاقه هاتون بپردازید ...
این راهیه که خودم وقتی تو شرایطش بودم انجام دادم و چندین نفر اطراف من همینکارو کردن و اونها هم الان مشغول علایقشون هستن...
باور کنید مشکل تنبلی نیست اما من حق ندارم از خونه بیرون برم متاسفانه مادرمم حاضر به همراهی نیست چون نزدیکمون اینجور برنامه هام وجود نداره شرایط بدتره وگرنه من عاشق ارتباط و برنامه های ورزشیم.
انگیزه در پی یک هدفی معنی و مفهوم پیدا میکنه ...یعنی هدفتون از درس خوندن کمرنگ شده ؟ میدونید به چه علت ؟
دقیقا هدفم کمرنگ شده بیشترم بخاطر اینکه مدام تحقیر میشم که تا حالاشم الکی بوده دیگه نمیذاریم ادامه بدی اینهمه خوندی مگه الان بیکار نیستی باز میخوای هزینه تراشی بیخود بکنی و... با وجود اینکه من کارشناسیمم روزانه بودم و ارشدم واسه روزانه تلاش میکردم. چیکار کنم من درسو دوس دارم نه بخاطر اینکه بخوام کلاس بذارم یا فقط واسه اسمش درس بخونم اما همیشه دوس داشتم هم از نظر تحصیلی به مدارج بالا برسم و هم اینکه به ارتباط با کسایی که از نظر فکری و سنی بهم نزدیکن علاقه دارم. ولی الان به هدفمم شک کردم یعنی کلا واسم بی اهمیت شده
خدا تو زندگی و افکار شما کجاست ؟
خدا تو زندگی من همه جا بود اینقد که شاید خنده دار باشه اما توی ساده ترین مسائلم همیشه بهش تکیه کردم نه اینکه تلاش نکنم اما بهش ایمان داشتم ولی تو این دوسال نمیدونم چرا همه چی عوض شده قبلا حتی تاپیکم زدم که کمکم کنید از خدا دور نشم. الان با اینکه بازم همه جا ازش میخوام همراهم باشه اما گاهی حس میکنم نه منو میبینه نه حرفامو گوش میده.
درمورد کتابم من سعی کردم کتابای مناسب حالمو بخونم و عمل کنم تا یه جایی خوب پیش میرم اما با بیشتر شدن فشارا حتی کتابام واسم بی معنی میشن. مثلا یه روز تا شب ممکنه امیدوار باشم انرژی بگیرم اما وقتی تحقیرای مامانم و شکا و حتی تهمتاش شروع میشه بهم میریزم و بازم میرم تو لاک خودمو افکار منفی هجوم میارن.
علاقه مندی ها (Bookmarks)