با سلام به اعضای خوب تالار همدردی خیلی خوبه که شماها هستید کمک خیلیا میکنید چیزایی که مینوسم هم درد دل هم راهنماییتونو میخوام .من پسری هستم بیستو خورده ایی ساله تو یه شهرستان فوق عقب مونده تو این چند سال قبل بجز افسردگی چیزی از زندگی نفهمیدم مشکلم از بچگی شروع شد پدرو مادر من بسیار ادمهای نادونی هستن با اینکه تحصیل کرده هستن از اون اول زندگیشون رابطه با فامیل . مسافرت...... و همه این چیزا رو قطع کردن پدرم هی قرضو میده جا قرض از اون اول زندگیش هی چیزای خونه رو میفروخت که مثلا ابروش حفظ بشه مادرمم ادم تقریبا غیر اجتماعی و بی اختیاریه تا الان هی پدرم ازش پول و چیزای دیگه میزده پدرو مادرم از صبح تا ظهر هر روز میرفتن سر کار اصلا و قتی نمیموند که بخوان به ما برسن اصلا چیزی از زندگی کردن بلد نبودن که به ما یاد بدن پدرم بخاطر اینکه معلم بود هفته ایی ساعت کاریش عوض میشد یا عصرانه یا صبح اینا رو گفتم که بدونید دو تا پروفسور والدینم نبودن . ما تو منطقه ایی زندگی میکردیم که تا قبل از دوم دبستان اونجا زندگی میکردیم پدر احمقم بخاطر اینکه خانواده بی سواد و دزدش وقتی از روستا با قطار میان شهر نزدیک باشه که یه موقع اذیت نشن و همینطور مادرم نزدیک به محل کارش باشه بگذریم من موقعی که میرفتم کلاس اول اونجا متوجه شده که یه مشت وحشی تو این منطقه زندگی میکنن. همون مدرسه ایی که درس میخوندم پدرمم معلم اونجا بود والدینم اصلا به درسو خوراکو چیزای دیگه ما توجه ایی نمیکردن گفتم ما من یه خواهر کوچیکتر و یه برادر بزرگتر دارم . مثلا یه بار معلم کلاس اولم اوردم پا تابلو یه مثله ریاضی بهم داد قبل از امن همه حلش کرده بودن منو یه زنگ نگه داشت پا تابلو بعد موقعی که خواست بیاد تو کلاس یکی از معلمهای از تو دفتر با خودش اورد گفت ببین بچه معلم نمیتونه یه مسله ساده حل کنه تمام بچه ها سر کلاس بودن یه بار هم پدرم مثل اینکه یکی از بچه ها رو بد میزنه میاد دم خونه ما بجز منو برادرم کسی خونه نبود خونمون دو طبقه بود طبقه دوم بالکن بود مماس با دیوار درو میخواست باز کنیم که بزنتمون بعد که درو باز نکردیم یه سنگ زد تو سینم که برادرم ارومم میکرد یه بار دیگه داشتم در خونمون بازی میکردم مادرمم پشت در بود که دو سه تا پسر از خودم بزرگتر یکیشون کله پام کرد با لگد زد تو سرم چند بار مادر اصلا جرات نکرد بیا بزنتشون مثل یه ادم غیر اجتماعی عقب مونده درو یکم باز کرده بود داشت نگاه میکرد میگفت چرا میزننت!!! وقتی اونا متوجه مادرم شدن گذاشتن فرار بعدش افتادم رو زمین گریه کردم مادرم سراغم نیومد بگیرم ببرتم داخل . این سال با کلی خاطرات خوبو بد بیشتر بد گذشت تا اینکه از این منطقه جهنمی رفتیم به یه جای خیلی خوب اونجا زیاد منطقه انچنانی نبود اما خانواده های خیلی خوب بودن همینطور بچه هاشون تا چهارم دبستان اونجا بودیم پدرمم اونجا معلم بود خاطره بدی هم ندارم تا اینکه دوباره بعد از چهار سال اسباب کشی کردیم به اون منطقه اشغال اما من کلاس پنجم هونجا بودم همون روزای اول دم در بودیم پسر همسایه اومد اسما مونو پرسید که بعدا متوجه شدم که چه حروم زاده ایه گذشت تا اینکه اول راهنمایی ثبت نامم کردن مدرسه همون منطقه اشغال همون روز اول مدرسه ناظم و مدیر و معلما عین یه مشت عقده ایی با همه رفتار میکردن درو دیوار مدرسه سیاه عین زندان . یه مدت بعد کم کم داشتم با اون محله اشنا میشدم همون روزای اول برخورد خیلی بدی از هم سنام دیدم چهار تا پسر بودن با هم فامیل بودن بیشتر اوقات هم باهاشون درگیر بودم یکی دو بار نامردی چند نفری ریختن سرم هم به بابام میگفتم میگفت عیب نداره ولشون کن اما من ناراحت بودم مادرمم بی عرضه. اصلا بهم یاد ندادن که کسی حق نداره بهت دست بزنه یا از خودم دفاع کنم هیچ رابطه ایی با فامیل و محیط بیرون نداشتیم که اجتماعی بار بیایم یه بار هم داشتیم فوتبال بازی میکردیم دروازبانیم بهتر از یکیشون بود که همون چهارتا یکیشون با برادرش اومد ریختن سرم اون دوتا دیگری داشتن میخندیدن کلی با این حروم زاده ها اذیت شدم به پدرم میگفتم مثل یه ترسو میگفت من معلمم برم در خونه اینو اون ببینم کی تورو زده ابرو دارم( اونم چه ابرویی) . بعد از اون پدرم برام یه دوچرخه خرید محله یه مشت گدا گرسنه بودن بیشتر بچه های محل ازم بدشون میومد بخاطر همین دوچرخه یه پسری بود مشکلات روانی داشت خانواده داغون میفتاد دنبالم یه بار سوار دوچرخه بودم هلم داد افتادم رو سنگا چند بار دوباره همین حروم زاده مزاحمم شد باور نمیشه که ینفر ۱۲ ساله انقدر حروم زاده باشه در حین اینکه نگام میکرد و با لبخند عین ادمای روانی تو گوش بچه های مدرسه یه چیزایی میگفت که بیان با من جنگ کنن به پدرو مادرم میگفتم میگفتن عیب نداره کم کم تو ذهنم این افتاد که اتفاقی برات میفته کسی کارت نداره برادرمم تو خونه بهمون زور میگفت با لگد میزد تو پهلوم کلا یه جورایی حک شده بود تو ذهنم که از خودم دفاع نکنم یه بار سر صف مدرسه نشسته بودم همون پسره یه دفعه بلند شد ناگهانی با لگد زد تو رونم محکم سختم بود راه برم میخواستم به ناظم بگم از ناظم میترسیدم نگفتم. اخر سال یه پسره ایی که براش به درستی غیبت زده بودم ( اخه من معدلم ۲۰ بود سال قبل یعنی پنجم ابتدایی منو کرده بودن مامور غیبت کلاس ) با ترکه زد تو پام افتادم گریه به بابام گفتم الکی اوردم اونجا که زده بودم روز بعد م هیچ کاری نکرد تازه بعضی اوقات که باهاش جنگ میکردم بهم میگفت خاک تو سرت که فلانی زدت. پدرو مادر اشغالم که بدم میاد پدرو مادر صداشون کنم تو خونه بهمون یاد دادن که فقط سلام کنیم با ادب باشیم همین الانم تا این سن وقتی جایی تشخیص میدم سلام نکنم میگن چرا سلام نکردی سلام کن . یه جور مارو رباتی بار اوردن که اگرم کسی بهت بدی کرد چیزی بهش نگی که ناراحت نشه تازه لبخند هم بزن ( از این موضوع خیلی ناراحتم ) از همین جاها به بعد درسم شدیدن افت کرد شروع کردم به غیبت کردن از ۹ ماه سال تحصیلی فقط نصفشو میرفتم چند روز در میون از ترس اون محیط لعنتی با ادماش . والدین بی شعورم اصلا نمیپرسیدن چته بزور هی میبردنم مدرسه چند وقت بعد همون پسر همسایمون دست میزد پشتم من اصلا نمیدونستم منظورش چیه ۱۷ ۱۸ سالش بود اصلا قدرت دفاع از خودمو نداشتم نه جسمی نه کلامی طبق چیزی که دو تا سگ ( والدینم) بهم یاد داده بودن با رفتار و حرفاشون .... اونجا یه محله فوق مریض بود باورتون نمیشه فکرشون عین ادمای روانی بود . همش دنبال این چیزا بودن . بچه های محل دست میزاشتن پشت هم بعد موقعی که جنگشون میشد میگفت حالا میخوای ابروتو ببرم یادت میاد اونجا چیکارت کردم محیط فوقوالعاده مسموم بود . من داخل محیط خونه بزرگ شده بودم تقریبا از نظر امکانات چیزی کمو کسر نداشتم اصلا معنیه کینه نفرتو و چیزای دیگه رو تا همین چند سال پیش نمیفهمیدم . .. همون پسر همسایمون چند بار خودشو از رو شلوار بهم میمالوند بهم میگفت به کسی چیزی نگی من اصلا قفل شده بودم نمیدونستم چیکار کنم ( با توجه به تجربه های قبلیم که کاری نکرده بودن یعنی بهم یاد نداده بودن که کسی مزاحمت شد بیا به ما بگو تا بریم سراغش خودمم کم کم این رفت تو مخم که نباید بگی به پدرو مادرت برات افت داره سوسولیه در صورتی که اونا اتفاقی براشون میفتاد با یه لشکر ادم میومدن در خونه ادم) فقط تو اون محله یه پسری بود که هم خانوادگی هم خودش خوب بود فقط با اون بودم بعد از این با یه پسره ایی دوست شدم که یه حروم زاده بود یعنی از سنش خیلی حروم زاده تربود بعضی اوقات باهم میرفتیم بیرون یه چند باری خودشو بهم میمالوند و فقط من خرج میکردم ( اصلا من یاد نگرفته بودم که دوستی یه رابطه متقابله یعنی همش من خرج نکنم و چیزای دیگه هیچ نه رابطه فامیلی داشتیم نه مسافرتی نه چیزی والدینم میرفتن سر کار ظهرها یا عصرا میومدن خونه یه تیکه اشغال درست میکردن میدادن بهون تنها تفریهمون سگا و پلی استیشن بود با برادر و خواهرم ) بعد از چند وقت سر یه مسله ایی دیگه باهاش حرف نزدم یه روز از طرف مدرسه رفتیم یه مجتمع فرهنگی اومد نشست صندلی پشتیم با کیفش که پر بود کتاب زد تو سرم بیهوش شدم چند ثانیه بعد که بیهوش اومدم ناظم و معلما همه عین حیوون با شلنگ ایستاده بودن من از ترسشون چیزی نگفتم سرمم درد میکرد به والدینمم نگفتم دیگه کلن این رفت تو مخم که ولشون کن ببخش ( که فوقوالعاده متنفرم از این فکر) تا موقعی که اونجا بودیم همین مشکلاتو داشتم تا اینکه از اونجا رفتیم. کلا تو این سالها ادم کم رویی بودم که دقیق نمیدونم بخاطر اتفاقات منفی بود که برام افتاده یا نه . موقعی که ۱۶ سالم بود از تهران برمیگشتم با دوستام بودم موقع خداحافظی کردیم دوستم بهم گفت از یه جایی ارزانس بگیر برو نصف شبه ازانسی که نزدیک بود کسی توش نبود من راهمو ادامه دادم تا وسطای راهم دو تا سرباز بهم گیر دادن که تو کیفم که همراهم بود چیه کیفمو گشتن بعد من بدم اومد بهشون یه چیزی گفتم موقعی که داشتم میرفتم که یکیشون باتوم در اورد جلو مو گرفت با باتومش که من ناراحت شدم افتادم گریه که با پدرم تماس گرفتم با هاش حرف زد از این موضوع خیلی ناراحتم احساس میکنم غرورم شکسته که دو تا حمال ایطوری برن رو اعصاب ادم موقعی که رفتم خونه خیلی ناراحت بودم اما به رو خودم نیووردم موقع خواب گریه کردمم خیلی خیلی از این موضوع ناراحتم. ادم بخواد چیزی یاد بگیره مثل مخالفت کردن باید اتفاق بدی براش بیفته یا اینو خانواده باید یاد بدن . از این موضوع خیلی ناراحتم که چرا کسی بهم یاد نداده بود از خودم دفاع کنم . مخالفت کنم اگر از چیزی خوشم نمیاد انجامش ندم و چیزای دیگه همین چند سال پیش موقعی که ۲۱ سالم بود دانشگاه میرفتم اونم با غیبت کسی بهم حرفی میزد جوابشو نمیدادم یه بار سر یه درسی غیبت داشتم که استاد ازم پرسید کجا بودی چیزی که اصلا بهش مربوط نبود منم طبق چیزی که تو مخم فرو رفته بود( خودتو خوب نشون بده پسر خوبی باش مبادا کسی رو ناراحت کنی) چیزی رو گفتم که بهش مربوط نبود تازه طلبکارم شده بود . الان مشکلی ندارم حدود یکی دو سال پیش هدفمو برای ایندم و کارایی که میخوام انجام بدمو مشخص کردم از پدرو مادرم متنفرم هیچ حسی بهشون ندارم از خیلی جهات بهم بدی کردن وقتی عمیق فکر میکنم بزودی هم از ایران میرم پیشرفتم شروع میشه . ادرس این حروم زاده ها رو پیدا کردم بجز سربازا میخوام ازشون انتقام بدی بگیرم شوخی هم ندارم قطعی . میخوام بدونم نظر شما چیه . لطفا حرفهای کلیشه ایی مثل خداوند بخشندگان را دوست دارد یا چوب خدا صدا نداره نزنید ادم بدا فقط تو فیلما مجازات میشن .تو کشورهای جهان اولی بچه ها با بهترین کیفیت رو حی روانی بزرگ میشن گناه من چی بوده که تو ایران اونم تو یه شهرستان عقب مونده بدنیا اومدم اتفاق های بدی برام افتاده یا والدینم انقدر اشغال باشن. من ترجیح میدادم با یه دختر دوست بودم کلی خاطرات خوب داشتیم بعد قلبمومیشکوند این خیلی بهتر از اینکه یه مشت حیوون بران رو اعصاب ادم ممنون
علاقه مندی ها (Bookmarks)