سلام
پسرم و 22 سالمه . شهرستان زندگی میکنم ( نپرسید کجا؟ )
همه چی از دوم دبیرستان شروع شد ( 16 سالم بود ) تازه داشتم به بلوغ میرسیدم فهمیدم با همه فرق دارم با دوستام , همکلاسیام , پسرای دیگه تو فامیل و حتی برادرام ! آخه از دخترا میگفتن از خوشگلی فلانی یا جذابیت اون یکی یا ... .
ولی من !
احساسم فرق میکرد ! به دخترا هیچ حسی نداشتم ! از پسرا خوشم میومد ! توی فانتزیام خودمو با یه پسر همش میدیدم ! نمیدونستم این چه حسیه , نمی فهمیدمش , فقط میدونستم هست و از همونجا بد بختی باهام همخونه شد . از همه فاصله گرفتم ( همه ) با همه رابطمو قطع کردم ( همه ) تنها شدم , با خودم , با احساسم , با زندگیم , با رویاهام , افسرده شدم , گوشه گیر شدم , حبس شدم تو اتاقم .
درسم افت کرد , خیلی افت کرد , منی که همیشه شاگرد اول بودم و کلی لوح تقدیر و جایزه میگرفتم , تاج سر خونواده بودم و باعث افتخارشون , سال دوم شیش تا تجدیدی آوردم , تو شهریور فقط دو تا رو پاس کردم ( اونم با 10 ). با چهار تا تجدیدی نشستم سر کلاس سوم و با کمک مدیرمون نمره گرفتم و نشستم سر امتحان نهایی , دوباره روز از نو و روزی از نو , خلاصه اینکه تا همین پارسال ( 21 سالگیم ) درگیر دیپلم و پیش بودم . بعدشم با فشار خونواده رفتم دانشگاه ( البته آزاد ).
حالا چرا اینجام ؟
خودمم نمیدونم ! فقط بعد از این همه سال تنهایی دلم میخواد با یکی درد و دل کنم ( مهم نیست کی ) فقط یکی که حرفامو گوش کنه و به حسی که دارم احترام بذاره , همین .
این روزا خیلی خستم , کلافه شدم , موهام سفید شده مثل یه آدم 40 ساله , با اینکه قیافه خوبی دارم ولی این روزا تو آینه کلی چین و چروک میبینم رو صورتم.
یه جورایی بریدم . نه اینکه فکر کنین میخوام خودمو بکشم نه . راستش دیگه به مرگ فکر نمیکنم , دیگه یه نوجوون سردرگم و احساساتی نیستم. بعد از این همه مدت دیگه خودمو پذیرفتم و به خودم احترام میذارم !
فقط نمیدونم چطوری باید دوباره زنده شد و زندگی کرد ! میخوام زندگی کنم , مثل همه منم یه زندگی معمولی داشته باشم , با همه مشکلاتش و سختیاش . مهم نیست اگه تا آخر عمر گرایشمو مخفی کنم یا تنها زندگی کنم ! فقط نمیدونم چطور باید دوباره برگشت به جامعه , دوباره دوست پیدا کرد , دوباره زندگی کرد؟ فکر میکردم میرم دانشگاه و دوباره از اول شروع میکنم ولی نشد ! دو ترمه که تنها میرم دانشگاه و برمیگردم ( فقط ) , تنها ( فقط ) .
پارسال میخواستم خودکشی کنم , یه نامه خودکشی نوشتم ولی بابام اومد تو اتاقم و دیدش , نشست رو تختم و مرد گنده مثل بچه ها گریه میکرد , از خودم بدم اومد , بهش گفتم ( همه چیو ) هیچی نگفت ! سکوت کرد !
فرداش منو برد پیش یه روانشناس ولی روانشناسه هیچی نمیدونست یعنی راستش اطلاعات من بیشتر از اون بود ( بابامم فهمیده بود! ) منو برد پیش یه روانشناس دیگه و بازم نتیجه ای نداشت. ( اصلا نمیفهمید هموسکشوال چی هست ؟! ) البته خودمم یه چند باری پیش چند تا روانپزشک و حتی متخصص مغز و اعصابم رفته بودم و نتیجش هدر رفتن پول تو جیبی هام بود .
بابام فکر میکرد بچه بازیمه , اوایل هیچی نمی گفت ولی این روزا رفتارش فرق کرده , حس میکنم مثل قبل دیگه دوسم نداره , نه اینکه بخوام مثل قدیم نازمو بکشه و قربون صدقم بره نه , فقط یه جوری نگام میکنه , مثل قدیم محلم نمیذاره , حس میکنم دیگه نه بابام نه حتی مامانم دوسم ندارن , تنهاتر از همیشه شدم , حالم خوب نیست , تنها همدم این روزام گیتار خاک گرفتمه کنار اتاقم ( 2 سالی هست حتی دست بهش نزدم و فقط باهاش تو تنهاییام درد و دل میکنم. ) و سیگارایی که دیگه مثل نقل و نبات دود میکنم . از 18 سالگیم میکشم ولی این روزا خیلی میکشم روزی یه پاکت بعضی وقتام دوتا , فکر کنم از بوش دیگه همه فهمیدن که سیگار میکشم ولی به روم نمیارن ( اونم تو خونواده ای که سیگار کشیدن براشون حکم قتل داره .) اصلا بی خیالم شدن! فقط چند باری داداش بزرگم مچمو گرفته و دعوام کرده همین .
خلاصه اینکه خیلی تنهام و شدم یه زامبی بی آزار که کاری به کسی نداره و با خود خوری کردن این روزا رو میگذرونه .
خیلی وراجی کردم ببخشید . ممنون که به درد و دلم گوش کردین .
علاقه مندی ها (Bookmarks)