به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 14
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 27 شهریور 94 [ 14:37]
    تاریخ عضویت
    1394-2-12
    نوشته ها
    35
    امتیاز
    700
    سطح
    13
    Points: 700, Level: 13
    Level completed: 34%, Points required for next Level: 100
    Overall activity: 27.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 17 در 9 پست

    Rep Power
    0
    Array

    سردگمی در انتخاب

    من قبلا اینجا تاپیک باز کرده بودم ولی به انجمن ازاد منتقلش کردم... الان خواستم اینجا از شما دوستان مشورت بگیرم. ببینم به عنوان یه ادمی که از دور به مسئله نگاه میکنه و بیطرفه چه نظری راجع به مشکل من دارید.داستان از این قراره:
    من دختری هستم که سطح تحصیلات بالایی دارم ( رشته و شغلمو نمیگم چون تو شهرم خیلیا ممکنه منو بشناسن) شاغلم. درامد بالایی دارم. 30 سالمه.دو سال پیش با اقایی اشنا شدم که 4 سال از من کوچیکتر بود. تو محیط کار.یه مدت ارتباط کاری داشتیم و من نمیدونستم ایشون از من خوشش میاد برای ازدواج. تا اینکه بهم پیشنهاد داد برای ازدواج بیاد خاستگاری. منم گفتم خونوادم مخالفت میکنن چون شما کوچیکتری مطمئنا.ولی اصرار کرد برای اشنایی و از اونجا که اشتایی قبلی که باهاش داشتم ادم بسیار فهمیده و پخته ای بود. از نظر ادب همه ازش تعریف میکردن.قبول کردم با هم اشنا بشیم بیشتر تا من اول بشناسمش تا بتونم خونوادمو یا دلیل راضی کنم.. اولش سنش برام یه جوری بود. از نظر ظاهر از من بزرگتر نشون میده و تا مدتها من نمیدونستم از من کوچیکتره. از نظر رفتار هم بدون شک میتونم بگم کمتر ادمی دیدم که مثل این تو تمام جوانب زندگی فهمیده باشه.ازش یکبار پرسیدم چرا از من خوشت اومد؟ بم گفت فکر کنم من به کم دیر دنیا اومدم.چون اصلا دیدم تو دنیا نسبت به همسن و سالام جور در نمیادوبخ نظرم خیلی بچگانه فکر می کنن.از دخترای همسن و کوچکتر از خودم اصلا خوشم نمیاد .طرز فکرشون، چیزایی که براشون مهمه به نرم خنده داره. واسه همین کیس ایده ال ازدواجم همیشه یه دختری بود که از من بزرگتر باشه که دیگه یر مسائل زندگی حرص نخورم. یکی که مثل من دنیا رو درک کنه..اینا رو گفتم که یکم بشناسیدشون و فکر نکنین که بچه اس دو سال دیگه پشیمون میشه. چون به گفته مشاورمون بزرگترین ادمیه که دیدم.. اینم بگم که دختر ندیده نیس که منو دیده و عاشقو شیدا شده..به خاطر قیافه و شیک پوشیش و سطح تحصیلاتش( تحصیلاتش مثل منه) و اخلافش قبلا دیدم که کلی از همکارای دختر دنبالشن و اونا رو تحویل نمیگیره و میومدن پیش من ناله که این پسره فکر کرده کیه! ما یه بشکن بزنیم صدتا پسر برامون میمیرن
    از اوایل اشنایمون با مشاور صحبت میکردیم. من ادم احساساتی هستم واسه همین میخاستم یکی که یه چیز حالشه و بیطرفه هم در جریان کارامون باشه...اون موقع ایشون یه امتحان مهم و سرنوشت سلز داشتن. برای همین قرار شد به خونادم بعد امتحانش اطلاع بدم چون خونادم سنتی ان و از اون مدلا که اگه بهشون میگفتم فرداش باس میومد خاستگاری ولی بخاطر امتحان قوف العاده سخت و مهمش که خودمم قبلا گذرونده بودمش و سختیاشو میدونستم بش گفتم اول امتحان بده بعد...به خاطر هوش بالاش هم مطمئن بودم رتیه عالی میاره..دو ماخ مونده به امتحان برادر کوچکترم نمیدونم از کجا میفهمه...میاد داد و بیداد میکنه و همه رو خبر دار میکنه..یه دعوای بزرگ راه میفته که یادش میوفتم هنوزم گریم میگیره ناخوداگاه..که نه! این بعدا پشیمون میشه طلاقت میده بد بخت میشی. اصلا دروغ گفته سرکاری. خونوادش عمرا خاستگاری نمیان.گفتم خونادش در جریانن و راضین. مادر خودش از باباش بزرگترهو تو فامیلاشون شایع است این مدلی و عادیه..میگن نه دروغ میگه میگم بابا شما ببینینش با خونادش صحبت کنین اگه ناراضی بودن چشم..میگن نه اگه راضیم باشن نه!! فرشته هم باشه بازم نه. ما میتونیم تو رو به یه رفتگرم بدیم صداتم نمیتونه در بیاد! کلی توهین ناموسی کردن بم..حتی مادرمگفتم من چیکار کردم که اینطوری میکنین؟! فقط میخام واسه زندگیم خودم تصمیم بگیرم.شما حتی ندیدینش.گفتن اگه میخایش باید قید خوندادتو بزنی. برادرام گفتن سند محضری میدیم پا تو خونت نزاریم

  2. #2
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 27 شهریور 94 [ 14:37]
    تاریخ عضویت
    1394-2-12
    نوشته ها
    35
    امتیاز
    700
    سطح
    13
    Points: 700, Level: 13
    Level completed: 34%, Points required for next Level: 100
    Overall activity: 27.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 17 در 9 پست

    Rep Power
    0
    Array
    به اون اقا گفتم به یه بزرگتر بکو زنگ بزنه باهاشون صحبت کنه که ببینن خونوادت مشکلی ندارن..ایشونم به برادر بزرگش که همسن برادر بزرگ من هستن گفتن. اونم زنگ زد به برادرم که بیایم خاستگاری برادرمم هم گفت برین دست از سر زندگی ما بردارین. من مخالفم پس نمیزارم ازدواج کنن. اینا از نظر فیزیولوژی جنسی به هم نمیخورن. 1000 بارهم بیاین خاستگاری نه!! برادرش هم کلی سعی کرد راضیش کنه که ما قشر تخصیل کردیم.همه چیز که رابطه جنسی نیست تو زندگی و ار این چیزا که پدر و مادر من هم این مدلین بعد 40 سال زندگی هنوز همدیگه رو عزیرم صدا میکنن و برادرم ادمی نیست که از رو بچگی و هوس انتخابی بکنه . کلی از این چیزا. ولی مرغ برادرم یه پا داشت که نه!!...
    کلا خونه ما از این مدلاست که پسر هر کاری خواست میکنه ولی دختر باید افتاب مهتاب ندیده باشه...برادرام هر دوتاشون رابطه جنسی داشتن قبل ازدواج البته کوچکتره مجرده هنوز..بزرگتره که حتی با یکی زندگی میکرد یه مدت.البته پدر و مادرم در این حد نمیدونن ولی در مورد بزرگتره بعد ازدواجش فهمیدن که قبلا یه همخونه داشت . جالب اینجاست که وقتی میگم چرا بهشون چیزی نمیگین .میگن ما بعدا فهمیدیم و ناراخت شدیم.گفتم خسته نباشید!! ناراحت شدین ولی حلقه ای که دختره براش خریده بود رو نگه داشتی انداختی دستت!! معلومه خیلی ناراحت شدی!!..میگم این پسرت که به بقیه توهین میکنه به من توهین در مورد پاکیم میکنه با دوست دختر قبلیش که الان ازدواج کرده چرا اس م اس میده؟؟ انکار یکنن قصیه رو
    خوانادم ادمای بدی نیستن در کل ولی افکارشون در این زمینه این مدلیه!!! برادرم بم گفت که این قول ازدواج الکی داده بت سرکاری. من خودم قبلا کلی از این کارا میکردم :|||
    بابام و مامانمو بردم پبش مشاورمون اونم باهاشون یه جلسه صحبت کرد که لااقل ببینن طرفو. دخترتون این همه تصرار میکنه یعنی میمیرین یه بار ببینینش ؟1 با یبار دیدن که نمیاد دست دخترتونو بگیره ببره..بابم اونجا مثلا نرم شد ولی باز زد زیر حرفش که مشاورا همه خودشون مشکل دارن تو زندگسشون. همینم مونده یکی دیگه به من بگه چیکار کنم و ...
    اون اقا هم که کلا به خاطر این داستانها درس رو گذاشت کنار.یعنی تمرکز نداشت که بخاد بخونه.اونم دو ماه مونده به امتحان...تصمیم گرفتیم یه کم صبر کنیم که اب از اسیاب بیفته و اینا رفتارای هیجانیشون از بین بره.. به خواندام گفتم که به هم خورد.ولی من دلم باهاتون صاف نمیشه...من فقط خواستم یکیو بهتون معرفی کنم برای ازدواج ولی شما پاکی منو زیر سوال بردین..حتی اگه با کسی دیگه هم ازدواج کنم این بلا ها یادم نمیره...
    قرار شد این اقا چون فقط یک بار حق امتحان دادن قبل سربازیو داره تو جلسه شرکت نکنه بزاره سال بعد ( به خاطر دوره درسی طولانی تو رشته ما تو سن بالا باید سربازی بری).. از اون به بعد باز کلی داستان داشتیم از طرف خوندادم که باز نتونست درس بخونه هر سری دعوا! میرفتن دنبال خاستگار که بیا دختر مار و بگیر. نقسه میچیدن خاستگار مطلقه رو به من بندازن! وقتی شاکی میشدم میگن مطلقه چشه؟ باید بمیره؟! میگه هر وقت دختر مطلقه واسه پسرتون گرفتین من رضلیت میدم..
    امسال باز هم قبول نشد و همه اینا به خاطر خوناده من بود.. امتحان اهمیتش در این خده که از درامد ماهی5 میلیون با این امتحان میشد 50 میلیون!! و به راحتی میتونست قبول شه...
    همه این کارا باعث شد از خونوادم متنفر بشه. بارها بهم گفت فکراتو بکن. من با اینا نمیسازم.افکارشون با من نمیسازه. برادرات دختر بازن و بش افتخار میکنن تو خونه ما اگه بابام بفهمه با یکی دوستیم بدون قصد ازدواج سکته میکنه! اینا سال اعصلبمو داغون کردن. کل مسیر زتدگیمو عوض کردن..من تحمل نمیکنمشون . تو هم که میگی نمیبخشی اینا رو به خاطر کارشون..اگه با من ازدواج کنی من خونشون نمیرم به جز یه بار عید.اینا پاشونو تو خونه من نمیزارن. چون کسی که منو نمیخاد تو خونم راه نمدم..تو میتونی بری ببینیشون هر ماه .مشکلی داشتن کمکشون کن چون پدر و مادرتن ولی من تحمل نمیکنم..
    خونواده من شدیدا مداخله گر هستن و فکر میکنن عروس و داماد بچشونو دزدیدن که پولاشو بالا بکشن. با عروسمون خوبن. ولی هر از چند گاهی دخالت میکنن که چرا حساب مشترک داری.چرا خونتو نصفش به اسم زنته چرا بچتو ایجوری تربین میکنی چرا چرا..
    این اقا میگه نمیتونم دخالت اینا رو تو زندگیم تحمل کنم1 دیگه بسمه!! اینا وقتی منو نمیخان دخالتاشون شدیدتر هم میشه چون فکر میکنن باید تو رو از دست من نجات بدن

  3. #3
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 27 مهر 94 [ 16:26]
    تاریخ عضویت
    1393-6-24
    نوشته ها
    69
    امتیاز
    1,517
    سطح
    22
    Points: 1,517, Level: 22
    Level completed: 17%, Points required for next Level: 83
    Overall activity: 27.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger First Class1 year registered
    تشکرها
    28

    تشکرشده 57 در 28 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام. شغلتون تابلو هستش
    من صاحبنظر نیستم ولی اینطور که تعریف کردین به نظرم یجوری با این اقا ازدواج کنید و از خونوادتون بخصوص برادراتون دور بشید.
    این نظر منه.

  4. #4
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 27 شهریور 94 [ 14:37]
    تاریخ عضویت
    1394-2-12
    نوشته ها
    35
    امتیاز
    700
    سطح
    13
    Points: 700, Level: 13
    Level completed: 34%, Points required for next Level: 100
    Overall activity: 27.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 17 در 9 پست

    Rep Power
    0
    Array
    مشک اینجایت که ایشون یه رشته پایین قبول شده در تهران و من کارم شهرستانه.و امکان جابجایی یا ترک کار به دلایل قانونی ندارم.یهنی اگر ازدواج کنیم با این شرایط ایشون تهران و جدا از منه چند سال. و میگه تو وابسته به خونوادتی. دل رحمی. نظرت هی عوض میشه. وقتی من پیشت نباشم و پیش اینا بمونی با حرفاشون نظرتو عوض میکنن که طلاق بگیری...قرار شد من محل کارمو و ببرم شهر مجاور که 40 دقیقه راه تا خونم که اینا زیاد مزاحم نشن ولی بازم میگه نمیشه. تو از پس اینا بر نمیای. چون مهربونی اگه مادرت بیاد گریه زاری کنه تو راش میدی خونه...تو حتی الان یه چیزی با پول خودت برای خودت میخری از اینا میترسی که غر غر کنن و بهشون قیمت درستو نمیگی..میگه در تو نمیبینم بتونی جلوشون وایسی.اگه به شوهرت توهین کردن جوابشونو بدی. میگه برادرت بت فحش ناموسی میده میگی ازش متنفری ولی میاد بت میگه بریم پیتزا بخوریم جرات نه گفتن نداری. نمیگم دعوا بیفت. الکی میتونستی بگی کار دارم الان خستم ولی همینم نمیتونی بگه....راس میگه.من قدرت نه گفتن ندارم. مهر طلبم.حتی یکی بگه بزار دستتو ببرم میگم باشه. اگه بگم نه ناراحت میشه از دستم...گفتم بش که من از پسش برمیام میگه تو این دو سال باید یه نشونه های از استقلالت میدیدم ار این به بعد هم دیگه فرصتی نداریم. من این رشته رو دوست ندارم و اگه قرار نباشه ازدواج کنم میرم سربازی تا بعدش امتحان مجدد بدم. ولی الان برم سربازی همه چی تمومه. خونوادم تو دوره سربازی خاستکاری نمیان. خونوادت هم یه بهانه عالی پیدا میکنن. تو سربازی کار نمیتونم بکنم. معلوم نیست کجا بیفتم.نمیتونم 2 سال دیگه الافت کنم که بزار سربازیم تموم شه بعد ازدواج کنیم تا هفته دیکه هم بیشتر وقت نداریم. یا این رشته بیخود رو ثبت نام میکنم بعدش باید ازدواج کنیم یا همه چی تمومه و من برم سربازی...مشاورمون خیلی این اقا رو قبول داره. بش گفته که خیلی از خود گذشتگی کردی. این خانم هم باید یه قدمی برداره..از اون طرف مشاور به من کفته نه این که میگه ارتباطت با خونوادت در این حد باشه داره زور میگه!! میگم خونوادم چشم دیدنشو ندارن! خودتون اگه یکی بهتون بگه من از خانومتون متنفرم دوس ندارم با هم ازدواج کنین هر کاریم در این راستا انجام میدم بعد ازدواج هم اگه طلاق بد نبود و اجازتون دست من بود طلاقتو میگرفتم.همچین ادمیو راه میدین خونه تون؟! مشاوره میگه نه راس میگی!! ولی نمیشه که مامانتو راه ندی!! میگم چرا نمیشه؟! بش میگم مادر من.من اون روزا زو یادم نرفته. توهینایی که بم کردی یادم نرفته ولی مادرمی. تا این حد میتونم ببخشمت. میام خونتون همدیگه رو ببینیم ولی نمیتونم تو خونه خودم و شوهرم ازتون پذیرایی کنم.چون نمیتونم کسایی که شوهرمو نمیخان تو خونش پذیرایی کنم..مشکلی کمکی هر چی خواستین در خدمتمو ولی توان بخشش من در این حده...ولی میگن در تو نمیبینم بتونی اینا رو بهشون بگی میگه نا حالا نشونه ای ندیدم که بم ثابت شخ میتونی از حقت دفاع کنی و اگه نتونی تمومه..میگه با این شرلیط من 70% احتمال میدم زندگیمون بشه جهنم و طلاق. چون من تحمل اینو ندارم کسای که ازشون متنرم ازم متفترن راجع به زندگیم نظر بدن پاشونو یزارن تو زندگیم...از من پرسی که ببین به این فکر کن که اگه با یکی دیگه ازدواج کنی زندگی بهتری نداری؟؟ یه ادم معقول که خونوادت بخانش..میگم اره ارامش بیشتری دارمو ولی رابزم با خونوادم نرمال نخواهد بود.چون نابود شدم اون روزا..گفت ولی خونت راشون میدن.با شوهرت میری خونشون..گفتم احتمالا اره هر دو ماه یکبار میرم ببینمشون..گفت خب دیگه.من اینجا وصله ناجورم. اینقدری که من ازشون بدم میاد تو ازشون بدت نمیاد. طبیعی هم هست چون خونوادتن خوبی کردن در حقت. ولی من هر چی ازشون دیدم بدی بوده...بم گفت فک کن با این شرایط میارزه زندگی با من؟؟ گفت باید مسئولیتشو به عهده بگیری.گفت از نظر من تو از پسشون بر نمیای اگه میگی میتونی مسئولیشت با خودته.اگ حتی یکبار یر خونوادت با من بحث کنی من طلاق میگیرم بلافاصله چون باهات الان اتمام حجت کردم..چون دیگه بسه بخاطر خونوادت اعصابم به هم ریخت زندگیم زیر و رو شد.حتی اسمشونو میاری حالم بد میشه..
    با این همه تفاصیل میخاستم نظر بقیه رو بدونم..شما تو این شرایط چیکار میکردین؟ با توجه به اخلاق من که کم ارادم مهر طلبم و همش سعی کردم همه رو راضی نگه دارم، ایشون و حس تنفرشون، خونوادم که دخالت تو زندگی بچهاشونو حقشون میدونن و راهنمایی میدونن نه دخالت به توجه به نظراتشون راجع به بد و خوب که با این اقا زمین تا اسمون فرق داره. با توجه به رفتارشون با من که مشاور تو صحبتی که با مامانم داشت گفت اینا تو رو وابسته بار اوردن که پرستار پیری شون باشی برای همین نمیخان مستقل باشی البته از بد ذاتی شون نیست ناخواداگاه اینکارو میکنن
    ویرایش توسط tanha2 : سه شنبه 24 شهریور 94 در ساعت 22:30

  5. #5
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 28 اسفند 94 [ 01:54]
    تاریخ عضویت
    1394-5-13
    نوشته ها
    333
    امتیاز
    8,314
    سطح
    61
    Points: 8,314, Level: 61
    Level completed: 55%, Points required for next Level: 136
    Overall activity: 29.0%
    دستاوردها:
    Social5000 Experience PointsTagger First Class3 months registered
    تشکرها
    1,080

    تشکرشده 814 در 264 پست

    Rep Power
    82
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط tanha2 نمایش پست ها
    با این همه تفاصیل میخاستم نظر بقیه رو بدونم..شما تو این شرایط چیکار میکردین؟ با توجه به اخلاق من که کم ارادم مهر طلبم و همش سعی کردم همه رو راضی نگه دارم، ایشون و حس تنفرشون، خونوادم که دخالت تو زندگی بچهاشونو حقشون میدونن و راهنمایی میدونن نه دخالت به توجه به نظراتشون راجع به بد و خوب که با این اقا زمین تا اسمون فرق داره.
    این وابستگی باعث شده شما نتونی ازش دل بکنی...

    اونکه اتمام حجت کرده ...

    و اما شما ...
    نمیشه همه رو راضی نگه داشت... نمیشه (آسون نیست=همیشه از خودت باید بگذری)

    به حرفای اون آقا چقدر فکر کردی ؟! چقدر به خودت اطمینان داری که وسط راه متزلزل نشی با یک حرف ؟!

    این طور که معلومه با حرف این و اون سریع موضع عوض میکنی و نظرت به راحتی برمیگرده...

    چرا این وسط هیچ موضع روشنی نداری برا خودت؟؟؟ ... شبیه بازی وسطی شده این ماجرای بین تو با اون آقا و خانوادت ...قل میخوری اینور ... قل میخوری اونور !!

    برای ازدواج با اون آقا باید هزینه کنی!! (روابط محدود با خانوادت = بازم بعد از ازدواج معلوم نیست چطور باشه ممکنه یبار که حرفشونو زدی قطع ارتباط بشه و یا همونی که اون آقا گفتن...) هرچند من با این خط کشی های مستبدانه موافق نیستم و اصلا قبول نمیکردم اینجور ازدواج رو...

    اما
    تو میتونی دل بکنی از خانوادت؟ برات سخت نمیشه ؟ممکنه حتی بجایی برسه نتونی حرفشونو پیش بکشی!!

    قشنگ فکر کن ...

    و اگه از پسش برنمیای بگو خدافظ و تموم شه بره ...الکی برای آینده نامعلوم خودتو تو برزخ نگه داشتی ..

    اینطور که پیداست به هر دوطرف وابسته ای ... اینکه وابستگیتو با کدوم طرف کم کنی یا از بین ببری انتخاب توئه!

  6. 2 کاربر از پست مفید یاس پاییزی تشکرکرده اند .

    بانوی آفتاب (چهارشنبه 25 شهریور 94), شیدا. (چهارشنبه 25 شهریور 94)

  7. #6
    عضو پیشرو

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 07 خرداد 99 [ 14:53]
    تاریخ عضویت
    1391-12-22
    نوشته ها
    4,428
    امتیاز
    70,050
    سطح
    100
    Points: 70,050, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First ClassVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    14,753

    تشکرشده 14,732 در 3,979 پست

    حالت من
    Khonsard
    Rep Power
    790
    Array
    این همه تنفر اون آقا از خانواده شما عادیه؟

    ایشون تو خونه خودش نشسته بوده داشته درس می خونده برای آزمون. کسی کاری بهش نداشته که می گه اونا باعث شدن رشته دلخواهم قبول نشم و ازشون متنفرم و ....

    از این طرف حس می کنم تا حدودی پشیمون شده. نوع جمله هایی که ازش نقل قول می کنی انگار می خواد بره روش نمی شه


    اما گذشته از این حرفها،
    نمی شه از خانواده ات جدا بشی. به نظر من نشدنیه و ارزشش را هم نداره.
    اگر می خواهید برای صلح جهانی کاری انجام دهید به خانه خود بروید و به خانواده تان عشق بورزید .
    مادر ترزا
    ویرایش توسط شیدا. : چهارشنبه 25 شهریور 94 در ساعت 00:59

  8. 2 کاربر از پست مفید شیدا. تشکرکرده اند .

    کمال (جمعه 27 شهریور 94), بانوی آفتاب (چهارشنبه 25 شهریور 94)

  9. #7
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 27 شهریور 94 [ 14:37]
    تاریخ عضویت
    1394-2-12
    نوشته ها
    35
    امتیاز
    700
    سطح
    13
    Points: 700, Level: 13
    Level completed: 34%, Points required for next Level: 100
    Overall activity: 27.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 17 در 9 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط یاس پاییزی نمایش پست ها
    این وابستگی باعث شده شما نتونی ازش دل بکنی...

    اونکه اتمام حجت کرده ...

    و اما شما ...
    نمیشه همه رو راضی نگه داشت... نمیشه (آسون نیست=همیشه از خودت باید بگذری)

    به حرفای اون آقا چقدر فکر کردی ؟! چقدر به خودت اطمینان داری که وسط راه متزلزل نشی با یک حرف ؟!

    این طور که معلومه با حرف این و اون سریع موضع عوض میکنی و نظرت به راحتی برمیگرده...

    چرا این وسط هیچ موضع روشنی نداری برا خودت؟؟؟ ... شبیه بازی وسطی شده این ماجرای بین تو با اون آقا و خانوادت ...قل میخوری اینور ... قل میخوری اونور !!

    برای ازدواج با اون آقا باید هزینه کنی!! (روابط محدود با خانوادت = بازم بعد از ازدواج معلوم نیست چطور باشه ممکنه یبار که حرفشونو زدی قطع ارتباط بشه و یا همونی که اون آقا گفتن...) هرچند من با این خط کشی های مستبدانه موافق نیستم و اصلا قبول نمیکردم اینجور ازدواج رو...

    اما
    تو میتونی دل بکنی از خانوادت؟ برات سخت نمیشه ؟ممکنه حتی بجایی برسه نتونی حرفشونو پیش بکشی!!

    قشنگ فکر کن ...

    و اگه از پسش برنمیای بگو خدافظ و تموم شه بره ...الکی برای آینده نامعلوم خودتو تو برزخ نگه داشتی ..

    اینطور که پیداست به هر دوطرف وابسته ای ... اینکه وابستگیتو با کدوم طرف کم کنی یا از بین ببری انتخاب توئه!
    خودم همه اینه رو میدونم.به همش فکر کردم.مشکلم همینه.اینکه نمیتونم انتخاب کنم..
    یه چیزی میخام بگم شاید به نظرتون عجیب بیاد و سنگدلانه :| من هیچ حس دوست داشتنی نسبت به هیچکدوم از اعضا خونوادم ندارم !! یعنی زنده و مرده بودنشون فرق زیادی برام نداره. مشاورم میگه به خاطر دوران کودکیته که به خاطر مسائلی که تو بچگیم بودم که حالا جاش نیست بگم محبت ندیدم.میگه همش دنبال محبتشون بودی ولی چیزی ندیدی برای همن الان دو نیمه شدی. یه نیمت ازشون ناامیده و دلسرد. بود و نبودشون براش فرقی نداره یه نیمه دیگت هنوز دنبال محبته شونه که شاید یه روزی بالاخره نصیبت بشه!!... میدونین حتی وقتی این اقا هم در کار نبود همینطوری بودم و همیشه از طرف مادرم سنگدل و ظالم خطاب میشدم که اگه ما بمیریم گریه هم نمیکنی..راست هم میگه :| مادرم عمل خیلی سختی داشت ولی حتی یه ذره هم نگرانش نبودم..نمیدونم چرا.خودمم ناراحت میشم که چرا هیچ حسی بهشون ندارم..بابام عمل قلب داشت کارو بهانه کردم نرفتم.گفتم بعد عمل یه روز میرم ملاقات بسه.این اقا بم گفت چرا نمیری؟ قبل عمل باید بری.باباته!! با اینکه ازشون متنفر بود ولی گفت باید بری..این حسم میگه بسه اینقدر دنبال رضایت اینا دوییدم ایندفعه پی دل خودم برم اینام حق ندارن ناراحت بشن. ولشون که نکردم بهشون سر میزنم..اینکه شک دارم اصلا به این خاطر نیست که من دلم براشون تنگ میشه اگه نبینمشون طاقت دوری ندارم..همیشه ارزوم این بود یه جور بشه یه شهر دیگه ازدواج کنم که اینا دم پرم نباشن....ولی اون نیمه ام که هنوز پی محبت اینا میگرده یه چیز دیگه میگه..اینکه نادونی کردن.فکر میکنن کار درست همینه دیگه. میتونی با یکی دیگه ازدواج کنی و رابطتتو یا اینا اونجور که دوست داری ادامه بدی. کم بری خونشون.همون دوماه یک بار. اونام کم بیان خونت...ترس این تو دلت نیست که اگه یه بار بیشتر شد این دیدارها شوهرت ناراحت بشه..اگه خواستی میتونی ببخششیشون نخواستی نبخشی. دسته خودته..ولی اینجوری رفتارات رو این اقا تاثیر میزاره اگه یه شرایطی پیش بیاد که بخای کوتاه بیای یه جایی نمیتونی ... ولی باز با خودم میگم من همه چیم با این اقا اوکیه.ما خودمون با هم مشکلی نداریم. مشکل خوانوده منه فقط..اگه بی خیال این اقا بشم چقدر امکان داره یکی پیدا شه که با من نفکرش بخوره.سن کمی ندارم که بخوام منتظر بشم. به قول مامانم تو این سن یا باید به مطلقه رضایت بدی یا کسی که ازت پایین تره چون پسرهایی دیگه تو موقعیت تو همه ازدواج کردن..بعد میگم اگه با یکی پایین تر از خودم ازدواج کنم یا اصلا ازدواج نکنم بهتره تا اینکه طلاق بگیرم ... بعد میگم چرا طلاق بگیرم اخه؟ این حرفی که قراره بهشون بزنم حرف بدی نیست. نتیجه رفتارشون با منه..بچه که نبودن بگم یه کاری کردن.ماشاالله کلی ادعا دارن و خودشون رو عقل کل میدونن. باید یه جایی بفهمن کارشون یه عواقبی داره..وقتی پاکی منو زیر سوال میبرن نتیجش این میشه!! همش تو زندگیم بخشیدمشون نتیجه اش این شده. نتیجه اش این شده که بم میگه اون دختری که میخواستم نیستی!!..اگه این اقا رو ول کنم از گجا معلوم که با کسی که بعدا باهاش ازدواج کردم مشکل پیدا نکنن. اینا با عروسمون مشکلی ندارن ولی دخالت میکنن باز! چرا مهریه اش اینقده چرا خونه به اسمشه! برادرم جلوشون وایمیسته میگه به شما ربطی نداره پول خودمه به غریبه که ندادم..باهاش سرسنگین میشن.پشت سرش پیش ما بهش توهین میکنن میگن بی عرضه زن ذلیل! فردا که زنت از خونه بیرونش کرد حالیش میشه :| خوب اینا با دامادشون هم همینطوری قراره باشن.خودشون با مهریه بالای عروسمون مخالفن ولی خاستگار که میاد میگی مهریه 700 تا یه سکه هم کمتر نمیشه.چون عروسمون اینقده.یعنی به حرف اینا برم؟برای حفظ زندگی ایندم باید فاصلمو باهاشون حفظ کنم در هر صورت چون بیان تو زندگیم بیرون کردنشون سختتر میشه...از طرفی باز نمیدونم این محدوده وجودشون تو زندگیم چقدر باید باشه.لینقدری که این اقا میگه با اونقدری که من تو ذهنمه چقدر فرق داره..نمیتونم تصمیم بگیرم کاشکی میشد یکی بم بگه اینکاری که من میگمو بکن 100% تضمینی منم برم همون کارو بکنم..تا حالا تو زندگیم تصمیم به این مهمی نگرفتم..بلد نیستم تصمیم به این مهمی بگیرم... تو تئوری میگم میتونم/چرا نتونم! باید بتونم! شوهرم از یکی خوشش نمیاد خوب نباید بزارم بیاد خونم.حالا این ادما خونوادمن دلشون دخترشونو میخاد من که میرم ببینمشون.به خاطر مشغله کاریم همینطوری خوش و خرم هم بودیم بیشتر از دو ماه یک بار نمیشد همو ببینیم. هر مشکلیم پیش بیاد که کمکشون میکنم..اینکه اسمشون رو هم نیارم تو خونه راشتسو بخای برام مهم نیست. الانم که تو خونم شب از سرکار میام میرم تو اتاق .تو کل روز شاید 10 تا جمله حرف نزنم باهاشون. همیشه همینطوری بوده. فقط واسه غذا از اتاق میام بیرون.همش دعا میکنم یه مسافرتی چیزی برن چند روز نبینموشون. همیشم مادرم گله میکنه که چرا یه زنگ به من نمیزنی تو مسافرت.عروسمون همیشه به مادرش زنگ میزنه ولی تو هیچی اصلا نمگی انا زندن مردن ( اینا همیشه بوده و ربطی به وجود این اقا و دعواهای من با خونوادم نداره. همیشه دوسشون نداشتم) الانم چند روز خونه نیستن خوشحالم

    - - - Updated - - -

    نقل قول نوشته اصلی توسط شیدا. نمایش پست ها
    این همه تنفر اون آقا از خانواده شما عادیه؟

    ایشون تو خونه خودش نشسته بوده داشته درس می خونده برای آزمون. کسی کاری بهش نداشته که می گه اونا باعث شدن رشته دلخواهم قبول نشم و ازشون متنفرم و ....

    از این طرف حس می کنم تا حدودی پشیمون شده. نوع جمله هایی که ازش نقل قول می کنی انگار می خواد بره روش نمی شه


    اما گذشته از این حرفها،
    نمی شه از خانواده ات جدا بشی. به نظر من نشدنیه و ارزشش را هم نداره.
    اره .عادیه..به ظاهر تو خونش نشسته بود ولی تو این همه دعوا نمیشه درس خوند. تمرکز بالا میخواد. خودم ان امتحانو دادم.روزی 8-9 ساعت باید درس بخوبی با فکر ازاد. نه اینکه دو ماه مونده به امتحان بیان بگن اگه راس میگی الان بیا خواستگاری...اینکه ازشون متنفره کاملا بهش حق میدم. شاید نوشتاری اینطور به نظر بیاد. ولی مشاورمون که از اول تو جریان بوده هم حق میده بهش که متنفر باشه ازشون.مشاور میگه تو تنفر هم باید رابط 30% حفظ بشه. ایشون هم میگه رابطه 30% از نظر من اینطوریه. تو ازادی بری ببینیشون چون پدر مادرتن ولی من نمیتونم... اینکه تا حدودی پشیمون شده رو که منم تا حدودی پشیمون هستم! اگر شک نداشتم که بیام اینجا تاپیک بزنم...روش میه بگه.بچه که نیستیم از رو رودربایستی ازدواج کنیم... الان جند روزه با هم ارتباط نداریم...داریم فکرای اخرو میکنیم که جدا شیم ولی بهدش پشمون نشیم که اگه اینکرو میکردیم میشد...وقتی میگه 70% با این شرایط طلاقه ایندمون یعنی همین دیگه ولی باز میگیم به هم که چند روز با هم ارتباط نداشته باشیم با ارامش دو دو تا چهارتا بکنیم. اینکه تا چه حد اون میتونه با شرایط من کنار بیاد و اینکه من چقدر میتونم کنار بیام...من میتونم نزارم اینا بیان خونم. و فقط تنها برم خونشون. این برام مشکلی نیست. مشکل من سر مسائل جزئی تر و استثناهاست که قابل پیش بینی نیست. این نمیگه از خونوادت جدا شو..میگه برو ببینشون ولی تا این حد.ولی من نمیرم ببینمشون...من به این فکر میکنم اگه یکیشون مریض بشه تو شهری که ما زندگی میکنیم /برادرام نباشن که بره خونشون. من میگم بیان خونه من بمونن..نه به خاطر اینکه خونوادم هستن.بخاطر اینکه ادمن از رو انسان دوستی نمیتونم بگم برین هتل به من چه... اگه مشکلی پیش بیاد ازم نظر بخوان یا بخان براشون کاری بکنم این کارو میکنم..اینا رو بهش گفتم.به گفتم ممکنه چیزی پیش بیاد که الان نمیدونم چیه اونوقت چی..میه استثنان اینا.استثنا سالی یکی دو باره...با اینا مشکلی ندارم... ولی اینکه میگه اگه یبار بخاطر خونوادت تو خونمون بحث بشه تحمل نمیکنم منو میترسونه..نعهد بزرگیه
    ویرایش توسط tanha2 : چهارشنبه 25 شهریور 94 در ساعت 01:43

  10. #8
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 28 اسفند 94 [ 01:54]
    تاریخ عضویت
    1394-5-13
    نوشته ها
    333
    امتیاز
    8,314
    سطح
    61
    Points: 8,314, Level: 61
    Level completed: 55%, Points required for next Level: 136
    Overall activity: 29.0%
    دستاوردها:
    Social5000 Experience PointsTagger First Class3 months registered
    تشکرها
    1,080

    تشکرشده 814 در 264 پست

    Rep Power
    82
    Array
    وقتی با یکی دوستی و مشکلاتش رو از بیرون میبینی خیلی منطقی تر برخورد میکنی ... چون در متن زندگی و مشکل اون قرار نداری ...
    تا اینجا میتونی بگی درکش میکنم ... مشکلی باهاش ندارم ...
    اما زندگی مشترک اینطور نیست عکس العمل های شما و اثراتش هنگامی که زیر یک سقف و زمان بیشتر باهم هستید و تو خودت یکی از ارکان اون هستی فرق میکنه قضیه اش...
    باز هم میتونی بگی درکش میکنم ... مشکلی باهاش ندارم ؟! .....


    برای من دوتا مسئله جای سواله : چرا اینهمه طلاق طلاق میکنه وقتی که هنوز ازدواجی صورت نگرفته ؟؟! فلان جور بشه طلاق ! فلان حرفو بزنی طلاق؟!

    و چرا بخاطر یک مشکل که میتونست مدیریت بشه و گیریم که نشده و بدترین وضع اتفاق افتاده ، چرا اینهمه تنفر؟ یک مشکل= تنفر؟ خدا بقیه مشکلات رو بخیر بگذرونه بعضی وقت ها تنفر پوششی است برای ضعف ها و کاستی های خودمون ...

    امیدوارم بدون در نظر گرفتن وابستگی هات و ترس از آیندت تصمیم مناسبی بگیری

  11. کاربر روبرو از پست مفید یاس پاییزی تشکرکرده است .

    بانوی آفتاب (چهارشنبه 25 شهریور 94)

  12. #9
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 27 شهریور 94 [ 14:37]
    تاریخ عضویت
    1394-2-12
    نوشته ها
    35
    امتیاز
    700
    سطح
    13
    Points: 700, Level: 13
    Level completed: 34%, Points required for next Level: 100
    Overall activity: 27.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 17 در 9 پست

    Rep Power
    0
    Array
    امروز با یکی که مثل قضیه من چند سال پیش ازدواج کرد صحبت کردم.اونم خونوادش برخوردشون مثل من بود و بش گفتن برو که برنگردی..بم گفت من اون موقع میگفتم بهتر.نباشن اصلا.ولی بعد سه چهار سال کمبودشون رو حس کردم با اینکه بعد دو سال خونوادم اوکی شدن و الان حتی شوهرمو از من بیشتر تحویل میگیرن و مامانم بم میگه خجالت میکشم یاد اون روزا میوفتم ولی بازم غر میزنن.تو مشکلات بزرک کم میارم..گفت حرف بیخوده که بگی تو خونم راشون نمیدم.من بدتر از تو بودم ولی الان باهاشونم..شوهرم هم کلی تحقیر شد ولی به خاطر من کوتاه اومد و میگفت از نادونیشونه بعدا پشیمون میشن.اگه اینطوریه این اقا بعدا که با هم آشنا میشن کم کم روابط بهتر میشه.ولی اینکه میگه اصلا نمیبخشم اینطوری نمیتونی زندگی کنی. اینو من دارم بت میگم که داستانم عین داستان توه..کلی راحع به این گفت که اینو بعنوان یه تجربه نگاه کن که یه تلنگری شد برات که مستقل باشی هی چغلی نکنی که اتیشش دامن خودتو میگیره.اگه هی حرف نمیکشیدی این از کجا میفهمسد اینا این همه با هاش بدن و فرق دارن.میگه هنوزم که هنوزه شوهرم نمیدونه مامانم چه کارا کرده و کلی تلاش کرد که من ازش طلاق بگیرم..با مامانم یاد دادم که حق نداره پشت شوهرم بگه بالای چشت ابروه و اونم فهمیده که نمیتونه حرفی بزنه حتی اگه ته دلش راضی نیست تز شوهرم صداش دربیاد جوایب تند میشنوه واسه همین ظاهرشو حفظ میکنه.ولی شوهرم هم تحملشون کرد چون رندگی با منو میخاست

  13. #10
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 25 مهر 94 [ 20:51]
    تاریخ عضویت
    1394-1-26
    نوشته ها
    249
    امتیاز
    2,867
    سطح
    32
    Points: 2,867, Level: 32
    Level completed: 78%, Points required for next Level: 33
    Overall activity: 28.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience Points3 months registered
    تشکرها
    0

    تشکرشده 327 در 165 پست

    Rep Power
    50
    Array
    انقدر صحبت های شیدا زیبا و کامله که ادم دیگه میمونه چی بگه

    حالا این اقا میخواد رشته پایین بره؟ خیلی کلاف سردرگمیه
    اون اقا خانوادت مسیول خرابی امتحانش میدونه الان یکم خودشو بالا گرفته نشه که بعدا بخواد همچی شرطی کنه؟ممکنه بعدا تو زندگی.بخواد با توجیه خانوادت هی شرط بزاره وسرکوفت بزنه و امر ونهی کنه

    چرا سربازیشو نمیخره؟یا چرا باهم ازدواج نمیکنید خونه نمیگیرید بعد اون بره سربازی توهم دوسال طاقت بیاری بعد دوباره امتحان بده ببین اصلا نزار این رشته رو انتخاب کنه و بعدم باهات ازدواج کنه که یک عمر بدبختی و گور زندگیت کندی شغل خیلی مهمه رضایت شغلی از رضایت از همسر هم مهم تره نزار یه عمر بگه تو کردی خانوادت کردن مجبور شدم و.....
    اینکه شما خونتون بمونید واون بعد دوسال بیاد که غلطه
    بعدش حالا کلا این ازدواج با اقا صلاح هست یانه ببینم دلت چی میگه؟از رو عشق نه ها اون حس انسانی میگم حست مثبته افقت روشنه؟ یا تهش مشکل وتیرگی میبینی؟

    گفتی اگه شغلت بگی ممکنه تو شهرتون بشناسنت یعنی شهرتون کوچیکه خب مسلمه که برای دختر سی ساله خواستگارا کم میشن و کم کیفیت نمیتونی خیلی به امید بعدی باشی

    مطمین باش بعد ازدواج بدی های خانوادت یادت میره وخوبیها پررنگ میشه ودلت میخواد مادر پدرت دعوت کنی خونه زندگیتو خانومیتو نشون بدی پشتت گرم باشه اما خب بالاخره توهم باید یه قدمی برداری فکرکنم بشه با این چیزایی که تایین کرده هم گزروند اگه واقعا دوسش داری و اگه اون رشته مورد علاقشو بره ممکنه بعدا از نفرتش کم بشه و اوضاع بهتر شه به شرطی که همیشه رشته جلو چشمش نباشه

    به نظرم ۱۰دقیقه عقلت خاموش کن چشماتو ببند و ببین زندگی اینطوری چه رنگی میبینی یا یه خونه تصور کن روشن میبینی یا تاریک ظهره و نور میتابه یا غروبه ودلگیره
    عقل واحساس جدای هم نیستن کمک,کننده همند


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 07:09 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.