میشل چی شده؟؟؟
- - - Updated - - -
چرا لب پرتگاه؟ کدوم پستت رو بخونم که بفهمم چی شده؟؟
تشکرشده 7,555 در 2,378 پست
میشل چی شده؟؟؟
- - - Updated - - -
چرا لب پرتگاه؟ کدوم پستت رو بخونم که بفهمم چی شده؟؟
میشل (دوشنبه 31 فروردین 94)
تشکرشده 329 در 91 پست
از آموزهای پیامبر (ص) به یکی از یاران به نام بریده اسلمی، ترجمه اش اینه:
خداوندا
من ناتوانم
در راه خشنودی خود، توانایم بساز
هدایت مرا به سوی نیکی، به دست بگیر
و اسلام را منتهای خشنودی من گردان
خداوندا
من ناتوانم، توانایم گردان
خوارم ، عزیزم بدار
و تنگدستم ، بی نیازم کن
ای مهربانترین مهربانان
سلام میشل عزیزم، امیدوارم حالت خوب باشه .. میشل جان نمیدونم تا حالا با ادم های قدیمی برخورد داشتی، همون هایی که وقتی کنارشون میشینی و باهاشون حرف میزنی پر از ارامش هستن و ساده... اون قدر این خود تجربی با همه متعلقاتش ناچیز هست در برابر من الهی ... کافی هست محور اصلی رو پیدا کنی و بهش وصل بشی.. بعدش همه چی ساده میشه
کاش میتونستم منظورم رو بهتر برسونم ..." شناخت زبان خلقت ، فراغت از غمهای بیهوده، آگاهی به لطافت زندگی درونی و اطمینان به نزدیکی خدا و اعتماد از محبت وی تسبت به خویشتن "، میشل جان منم هیچی نمیدونم و سرگردنم هنوز ولی حداقل میدونم با کنکاش خود تجربی فقط اشفته تر ادم میشه... باید خاموش اش کرد و ساده بود.. کلی نگاه کرد به گیتی و هستی... دوست خوبم مراقب خودت باش ، تو دختر باهوشی هستی و خردمند، ... برات ارزوی ارامش و شادی دارم از صاحب ارامش و شادی
Blue friend (دوشنبه 31 فروردین 94), فرشته مهربان (سه شنبه 01 اردیبهشت 94), میشل (سه شنبه 01 اردیبهشت 94), شکوه (سه شنبه 01 اردیبهشت 94)
تشکرشده 404 در 152 پست
برای یه خود شناسی اساسی تحت نظر روانشناس حاذق 5-7 سال وقت لازمه!!! خودت بخوای بخونی 10-14 سال میشه.
میشل به مطالعاتت بدون هیچ گونه برچسب زدن ادامه بده. اگه نمیتونی به خودت برچسب نزنی!! و تمام حرفها رو به خودت میگیری لطفا به حرف فرشته مهربان گوش بده و عادی زندگی کن.
موفق باشی.
Blue friend (سه شنبه 01 اردیبهشت 94), meinoush (سه شنبه 01 اردیبهشت 94), فرشته مهربان (سه شنبه 01 اردیبهشت 94), میشل (سه شنبه 01 اردیبهشت 94)
تشکرشده 2,912 در 637 پست
سلام
خشم یک ابزاره برای مواقعی که حس میکنیم حقمون داره از بین میره
شاید بهترین ابزاری که من پیدا کردم و البته خیلی اوقات هنوز نتونستم اجراش کنم اما در مواردی که تونستم جواب قابل قبولی گرفتم اینه که از زبان بدن برای رسوندن حرفم استفاده کنم و نه داد و بیداد و ... یعنی مثلا به جای اینکه داد بزنم صدامو ببرم بالا با یه تحکم خاص ، ابروهارو به جای پایین دادن بالا ببرم ، بی احترامی نکنم در عین حال تمسخر و خنده ای هم نزنم و مهمتر وقتی حرفمو میزنم واژه های درست و نه توهین آمیز و نه فحش ولی قاطع استفاده کنم و خونسردیمو حفظ کنم.
گفتگوی ذهنی خواهی نخواهی پیش میاد واسه من که یه وقتایی عین دو قطبی ها میشه
شاید وقتی کنار زده میشیم احساس درست غمه! نه خشم و پذیرش اینکه " در ضراب خانه ای که سکه ضرب میزنند، یک سکه به نام تو شد شد، نشد نشد" پذیرش! دنیا و زندگی یعنی پذیرش.
شاید بهترین کار وقتهایی که شرمنده اییم اینه که هیچ کاری نکنیم و هیچ حرفی برای بهتر کردن اوضاع نزنیم...
- - - Updated - - -
این واژه "شاید" عجب نقش مهمی توی زندگی من داره
نمی دانم چه کرده ام
اما
می دانم به تو نیاز مندم
Blue friend (یکشنبه 06 اردیبهشت 94), فرشته اردیبهشت (جمعه 04 اردیبهشت 94), یه دختر سرگردان (یکشنبه 06 اردیبهشت 94), میشل (چهارشنبه 02 اردیبهشت 94)
تشکرشده 8,207 در 1,574 پست
میشل جان
تنها چیزی که دستگیرم شد این بوده که شما دچار انباشتگی اطلاعات شدید و همین خودش یک خطر محسوب می شه . دست از تحلیل و خود شناسی و ...بردار به توصیه فرشته مهربان عمل کن.
زندگی رو اینقدر پیچیده نکن.برای هر چیزی دنبال دلیل نباش . دلیلی که تو دنبالش می گردی شاید اصلا وجود خارجی نداشته باشه شاید برات قابل هضم نباشه . شاید راه رو برای شناسایی اشتباه بری.
نکته دوم اینکه فکر نکن تو یک فضایی هستی با مشکلاتی فرا زمینی مهم آسون گرفتن اونهاست.
حالا بیا راحت و بدون صغری کبری بگو چی شده و احتیاج به چه راهنمایی داری
(آسمانی آبی) (چهارشنبه 02 اردیبهشت 94), abi.bikaran (چهارشنبه 02 اردیبهشت 94), Blue friend (یکشنبه 06 اردیبهشت 94), فرشته اردیبهشت (جمعه 04 اردیبهشت 94), یه دختر سرگردان (یکشنبه 06 اردیبهشت 94), شکوه (شنبه 05 اردیبهشت 94)
تشکرشده 6,903 در 1,648 پست
سلام بچه ها
من از اون روز چند بار به این تاپیک سر زدم، اما نمیدونستم چی می تونم بنویسم. از همتون متشکرم خیلی. مرسی بلوفرند.
اول بهتره پست مینوش رو جواب بدم. البته امیدوارم بتونم، چون دوباره سدهای ذهنیم فعال شدن....
میرم یه چرخی تو خونه می زنم، سدهای ذهنمو می شکنم و میام...
=====
تا حالا به کسی نگفتم تابستون چی شد. اما حالا دارم به همه ی فارسی زبان هایی که این تاپیک رو می خونن، می گم! خدا کنه از اینکارم پشیمون نشم.
تابستون من تازه تو یه شرکت شروع به کار کرده بودم که یه نیروی جدید گرفتن. من برعکس همکارم که احساس خطر کرده بود، خیلی از اومدنش راضی بودم. چون رزومه ی خیلی قوی ای داشت (قبلا چند جا مدیر کارخونه بود) و من میدونستم اگه یه مدت با این باشم خیلی از نظر حرفه ای رشد می کنم. اما از دو سه روز بعد از ورودش، یه واقعیت خطرناک خودش رو نشون داد که ذهنم قادر به هضمش نبود. شخصیتش مثل میخی بود که به حباب درونی من ضربه می زد...
اگه بخوام بهتر توصیف کنم، مثل پدر بود.
یادمه وقتی سه چهار سال یا پنج سالم بود، مادرم میگفت قبلا تا بهت اخم می کردیم، گریه می کردی. حالا حتما باید کتک بخوری. اما اشتباه می کرد، اثر اون تشرها هنوزم درون من هست، یه جایی که بدبختانه بهش دسترسی ندارم. فقط دیگه تبدیل به اشک نمی شه.
خلاصه اون آقا از ناشی گری من در کارها عصبی می شد. نمی دونم چطور براتون توضیح بدم. این تشر چیزی نبود که در کلمات باشه، در متن صورتش بود. من سعی می کردم عادی باشم، اما از درون فرو می ریختم. برای تجسم حادثه ای که در من اتفاق میفتاد، تصاویری که از 11 سپتامبر 2001 تو ذهنتون هست رو بخاطر بیارید.
خیلی زود اون میشلی که وقتی بی هوا مداد رو با دست راستش می گرفت یه دفعه دنیا روی سرش آوار می شد، همه ی وجودم رو گرفت. خیلی سریع تبدیل شدم. شک کردم که بهتره برم یا بهتره بمونم و از این شرایط برای مواجهه با خودم و یکپارچه شدن استفاده کنم.
دوباره یه جایی رزومه فرستادم. وقتی برای اولین مصاحبه رفتم، خوشم نیومد. اما مدیر واحدی که به نیرو نیاز داشت خیلی اصرار داشت و مدام تماس تلفنی و ترغیب کردنم. که من یه شخصیت قوی نیاز دارم که اینجا رو برام جمع کنه و غیره. همونطور که قبلا گفتم حباب درونی من در حالت عادی از بیرون حس نمی شه، چون شعاعش در حالت عادی میلیمتریه.
از طرفی هم دچار منفی نگری و انقباض ذهنی شده بودم، در نتیجه از انفعال شخصیتی مدیر شرکت خودمون هم کلافه شده بودم. رفتارم باهاش تحقیر آمیز بود. حقارت یه چیز آینه ایه، وقتی احساس حقارت می کنی، باید یکی رو پیدا کنی که تحقیرش کنی.
دقیقا همون روزهایی که داشتم فکر می کردم بمونم یا برم، از شرکتمون اخراج شدم. بهم گفتن که بهره وری ندارم.
رفتن از اون شرکت مهم نبود، اما تجسم وقتی که همکارم داشته به مدیرم می گفته "این بهره وری نداره" خیلی اثرگذار بود. الان معتقدم احتمالش خیلی کمه اون چیزی گفته باشه. این تصمیم مدیرم بوده، و من (خصوصا بخاطر شرایط روانی ای که برام رخ داد) واقعا بهره وری پایینی داشتم. که طبیعی هم بود. من تغییر رشته ای هستم. رشته لیسانس و فوق لیسانسم با هم تفاوت های اساسی دارن، نه فقط از نظر مهارت های حرفه ای، بلکه از نظر تیپ شخصیتی. چون همونطور که میدونید هر رشته ای یه تیپ شخصیتی متفاوت می سازه.
البته این موضوع از اولش برای اونها روشن بود، اما اون رفتاری که با مدیرم داشتم طبیعتا قابل تحمل نبود.
همون روز رفتم شرکت دوم. اما یک هفته بیشتر نتونستم بمونم. و احساس بی کفایتی ناشی از جا خالی دادن از مسئولیتی که پذیرفته بودم هم اضافه شد.
تا چند روز بعد کاملا ویران شده بودم. چیز خاصی تو ذهنم نبود، فقط درد روانی بود. یه تاریکی وحشتناک همه وجودم رو گرفته بود. ذاتم ضعیف شده بود. صدای زجه هاش رو می شنیدم، وقتی از پلیدی های وجودم رنج می کشید.
بعضی شبها تا صبح بیدار می موندم، در حالیکه از خستگی در حال مرگ بودم، اما نمی تونستم خودم رو از این طرف اتاق به تختم که اون طرف اتاق بود، برسونم. وقتی غذا می خوردم حس می کردم این غذا هرگز تموم نمی شه. وقتی از پله ها بالا می رفتم، حس می کردم هیچوقت نمی رسم.
یه شب از خواب پریدم در حالیکه روحم فریاد می زد: میشل دیگه نمی تونم، دیگه نمی تونم.
نیاز داشت منو می کشت، نیاز به ارتباط، حالا به زبون هر دینی که می خواد باشه. درست یادم نیست، فقط بازش کردم و این جمله بود: فنادی فی ظلمات یا لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین. دیگه نتونستم از این جمله (یا در واقع این داستان) دل بکنم.
اولین نصف شبی که بیدار شدم، نشستم وسط اتاقم به خودم گفتم میشل هیچ معلومه چه غلطی می کنی؟ بعد بدون اینکه به جوابش فکر کنم، رفتم وضو گرفتم. به ظاهر آب بود، در واقع نور. یه نور تیز که تا قلب تاریکی درونم رو شکافت.
سبحان ربی العظیم و بحمده (گیرا ترین جمله ای که در ستایش انسان شنیدم) حباب درونم رو از بین برد. برای اولین بار در تمام عمرم برای خودم "عزیز" شدم. صبح ها که بیدار می شدم یه رودخونه از نور درم جاری بود، و کاملا قابل حس کردن. از همه سلول های تنم لذت می بردم.
پاییز حالم بهتر از هر وقتی در تمام عمرم شد.
یه مدت بعدش به خودم اومدم، دیدم اونقدر ابله شدم که دارم پروردگارم رو به اسم الله صدا می زنم. اسم خدای پدر.
ولش کردم. یه مدت بعدش دیدم نه!!! دوباره دارم سقوط می کنم. یه دوست بهم کمک کرد کلمه الله رو تجسم کنم، این کلمه هم مثل "هستم آنکه هستم" بود. و دوباره شروع کردم. البته از همون اولش قرار بود نماز اسلام رو با نماز بقیه ادیان قاطی کنم. که هنوز فرصت نشده اینکارو بکنم. البته نمازی هم که من می خونم از خیلی نظرا مثل نماز اسلام نیست. ولی کلیتش همونه.
حالا اینا مهم نیست. مهم اینه که یه چند ماهیه دیگه اثر نداره. اغلب اصلا حواسم نیست چی می گم. کلماتش بی اثرن و حوصله ندارم روش تمرکز کنم. البته دیگه ولش نمی کنم و برام شده مثل دارو درمانی. که در کنار روان درمانی لازمه.
خب این تابستون و پاییز و زمستون. اتفاق چند روز پیش برخوردن به یه نفر دیگه مثل پدر بود. از فرداش حواسم رو روی مسئولیت هام متمرکز کردم و سعی کردم به چیز دیگه ای فکر نکنم. این چند روزه هم دیگه موقعیت خاصی پیش نیومده.
اما این حباب هنوز درون منه. و معلوم نیست کی دوباره اونقدر بزرگ بشه که منو داخل خودش گیر بندازه.
خب این از جواب مینوش. چقدر طولانی شد. دیگه خسته شدم، بقیه رو خلاصه می نویسم.
بقیش اینه که الان دیگه کلا حس شناخت درمانی و این چیزا از بین رفته.
چندین تا از فایل های برنامه اردیبهشت رو گوش دادم. و به این نتیجه رسیدم که باید بالغم رو تقویت کنم. اما الان دیگه حس گوش دادن به ادامش نیست.
ولی باید حسش رو پیدا کنم. چون الان باز برخوردهای توام با عصبانیت و پرخاشگری دارم. هیجاناتم رو نمی تونم مدیریت کنم. و این دیر یا زود کار دستم میده. بهتره تا همه ی اینها با هم جمع نشده و یه اتفاق دوست نداشتنی رو رقم نزده، دوباره شروع کنم.
بچه ها ذهنم یاری نمی ده جمع بندی کنم. و ببینم چیکار باید انجام بدم. میشه کمک کنید؟
محمدرضا من کتاب از حال بد به حال خوب رو خوندم. اما به نظرم همین کاری رو گفته بود که من انجام دادم. لطفا هرچی که به نظرتون بهم کمک می کنه رو برام بنویسید.
شکوه من می تونم خودم رو سرزنش نکنم. من از عهده ی نقص های خیلی بزرگتر از این براومدم، چطور می شه نتونم اینو درست کنم؟
الان مشکل اصلیم اینه که ذهنم از کارهایی که داشتم در این تاپیک انجام میدادم پرت شده.
فرشته ی مهربان این برچسب "صغرا کبرا" بهم هیچ کمکی نکرد. ممکنه توضیح بدید کجای حرفام مشکل داشت؟
یه دختر سرگردان و آقای روزنه، مرسی از پست هاتون.
هر اتفاق بدی، یه اتفاق خوبه...
abi.bikaran (جمعه 04 اردیبهشت 94), Blue friend (یکشنبه 06 اردیبهشت 94), meinoush (جمعه 04 اردیبهشت 94), reihane_b (شنبه 05 اردیبهشت 94), rozaneh (شنبه 05 اردیبهشت 94), فرشته اردیبهشت (جمعه 04 اردیبهشت 94), یه دختر سرگردان (یکشنبه 06 اردیبهشت 94), شکوه (شنبه 05 اردیبهشت 94)
تشکرشده 2,912 در 637 پست
سلام
حرفها آشناست. تجربه های مشابهی وجود داره. حس میکنم تضاد درونی قوی در میشل وجود داره. یه تضاد که درگیری و نزاع بین یک منتقد روشنفکر گرا و یک انسان معمولی خسته از حجم دنیای جدید رو به تصویر میکشه.
یه زمانی یادمه توی همین سایت می پرسیدم دایم منتظر چیزیم که اتفاق بیافته و میشل گفت که اون رویداد شاید انتظار برای یک انقلاب معنویه.
یه وقتایی نم نمه های این انقلاب وجود منو فرا میگرفت اما حالا بیشتر از هر زمانی مطمئنم توهمی بیش نیست! معنویت اون تصویری نیست که ما واسه خودمون در کالبد فکریمون کشیدیم. تضاد سر همینه. وقتی زیاد فکر میکنیم سررشته کلاف از دستمون در میره و اگه کنترلش نکنیم میریم سمت پوچی.
اون قدری وقت نداریم که به کلنجارهای ذهنی بها بدیم. تایم وجود ما کوتاهه. ممنوعیت شراب این دنیا واسه شراب اون دنیا هم یک قصه پر غصه است.
یه چیزی مثل همون تصویر اشتباه. اینکه واقعیت چیه فقط میشه فهمید یه چیزی هست لیکن حدود و اندازه تعریف درستیه و نه برداشت بشر ضعیف.
یه وقتایی فکر میکردم زمان تعریف و زاده تخیل آدم خاکیه. آدم خاکی؟ اونی که میگن مهربان ترینه مهربانانه از خوردن یک سیب یا به مثالی گندم یا هر خوردنی که مثالش مهم نیست نگذشت و گفت تا زمانی دور ! بله زمان دور باید عقوبت این نافرمانی کشیده شود.
بگذریم یه وقتایی برو پارک بشین خنده و بازی بچه ها رو ببین
یه وقتایی ولش کن بزار بگذره زندگی قبلنم گفتم همین مزخرفیه که هست یا باید پذیرفت یا باید حرص خورد و پذیرشش به معنای سکون نیست
یه وقتایی هر چی کتاب روانشناسی داری در خیالت به آتش بکش و بگو همه چی از نو!
راستش من همیشه فکر میکردم اگه میشل یه روز بره سر کار ، سازمانی که اونو استخدام کرده متحول میشه هنوزم این فکر ایمان دارم
یه وقتی من جذب یه شرکت شدم و خودم شدم جاذب بقیه ! اونایی که من جذب کردم هنوز با اقتدار بیشترین بهره وری رو برای اون شرکت دارن و من مسئولشون دنبال واکاوی های ذهنی خودم. من دنبال چیز دیگه ای بودم پس رها کردم خیلی وقتا آدم بهترین موقعیت ها رو رها میکنه شاید اشتباه شاید هم درست. ولی همین رها کردن بازگشت انرژیه.
انرژی از بین نمیره بلکه از شکلی به شکل دیگه تبدیل میشه. پس تبدیلش کن به اونچه میخوای این هنر ما آدمهاست.
نمی دانم چه کرده ام
اما
می دانم به تو نیاز مندم
reihane_b (شنبه 05 اردیبهشت 94), یه دختر سرگردان (یکشنبه 06 اردیبهشت 94), میشل (شنبه 05 اردیبهشت 94), شکوه (شنبه 05 اردیبهشت 94)
تشکرشده 404 در 152 پست
سلام.
میشل !!! چقدر خوب خودتو توصیف کردی. خیلی روان و عمیق خودتو نشون دادی.کلی به خاطر ادبیات پستت کیف کردم. وای که چقد دلم برا یه متن ادبی تنگ شده ولی حیف که تو ترکم.
ببین این چیزایی که در مورد خودت گفتی تو روانشناسی فک کنم یهش میگن انتقال یا فرافکنی یا یه چیزی تو همین مایه ها که الان لغتشو یادم نمیاد :) کلا یه اسم داره :)
ذهنت به صورت ناخودآگاه دو نفرو با هم اشتباه میگیره. همیشه نه مثلا با یه رفتار خاصی که خودت گفتی حالت چهره.
وقتی این اتفاق می افته وارد پیش نویست میشی، معنی شو که میدونی؟ پیش نویس رو میگم.
برای درمانش باید قرارداد درمانی کنی . باید به ذهنت بفهمونی که داره اشتباه میکنه.
باید اونچه که تو ناخودآگاهته رو بیاری تو سطح خودآگاه بررسی کنی.
پیش نویس یعنی اینکه تو توی سن مثلا 5 سالگیت برای اینکه پدرت باهات دعوا میکرده با مغز هیجانیت به این نتیجه رسیدی که باید اجازه ندی کسی بهت نزدیک بشه ، این تصمیم تو شده
اساس کارهات. بعد به خاطر اینکه به محبت پدرت احتیاج داشتی ، موقعی که مثلا تصمیمت یا کارهات در راستای تصمیم یا تایید پدرت بوده ، اون به تو یه آفرینی چیزی میگفته و موقعی که
کمی خطا میکردی دعوات میکرده یا اون حالت خاص چهره شو نشون میداده و با اینکار به تو یاد داده که اگه کارات مطابق میل من باشه تو دوست داشتنی هستی و اگه نه تو هیچی نیستی
و به خاطر اینکه تو ذهن تو محبت پدر مساوی بقا بوده تو دیگه این تصمیم رو گرفتی و رو همه ی روابطت اعمال میکنی که موقعی که تایید دیگران رو داشته باشی خوب و لایقی و اگه نه وارد
پیش نویست میشی و حسایی که داری و بد هستن رو تجربه میکنی.
ببین وقتی که وارد پیش نویس میشی تک تک کارهایی رو که مثلا تو 5 سالگیت انجام میدادی رو دوباره الان انجام میدی. همون حسا همون حرکات تمامشون تکرار میشن.بدون فکر.
به خودت اجازه ی فکر نمیدی .
ذهن تو همچنان درگیره و فکر میکنه مناسب ترین کار رو انجام میده. اما تو باید به خودت بفهمونی که نه مثلا الان 25 سالته و دیگه اون شرایط قبلی نیست.
هیچ دلیلی نداره که کارهات رو برای تایید دیگران انجام بدی. در واقع تایید نشدن توسط دیگران برای تو هیچ خطری نداره.
هیچ دلیلی برای همیشه راضی نگه داشتن دیگران نداری.
امیدوارم تونسته باشم منظورمو بگم.
موفق باشی.
Blue friend (یکشنبه 06 اردیبهشت 94), یه دختر سرگردان (یکشنبه 06 اردیبهشت 94), میشل (شنبه 05 اردیبهشت 94)
تشکرشده 7,555 در 2,378 پست
میشل گلم
امیدوارم حالت بهتر باشه
الان یه مدت استراحت بده به فکرت. مثلا یک ماه.
بعدش اگه خواستی بررسی کن. اما نه اینطوری. به نظرم یه گیر به اندازه ی نقطه داری همون که خودت می گی حباب. اما خیلی اسیب پذیریت بالاست روی اون نقطه ی کوچیک. یا باید ولش کنی و بپذیریش. یا اینکه باهاش روبرو شی و رفعش کنی. روبرو شدن باهاش برات به تنهایی سخته انگار. پس وقتی حالت خوب بود احتمالا یه روانکاو اونم یه روانکاو خیلی خوب می تونه راهنماییت کنه که جزییاتش چیه. یعنی جطوری باید برخورد کنی با این حباب کوچیک که می گی. اول باید دقیق بدونی چیه و چرا هست و بعد هم باهاش چه برخوردی کنی. اینو شاید بهت تو یه جلسه بگه که جه رفتاری با حبابت اون نقطه هه بکنی.
ببین میشل. هر چیزی به نظر من باید یه نظم داشته باشه که قانونمند بشه واسه ذهن. وقنی ادم نتونه نظم قانون یا دلیل پیدا کنه به هم می ریزه. شاید بچه بودی هیچ نظمی واسه این کارای پدر پیدا نمی کردی و سردرگم میشدی.
هر چی هست الان ول کن و استراحت بده فکرت رو یه مدت. می تونی هم ورزش کنی ورزشم ادمو مجبور می کنه یه جور سکوت فکری داشته باشه.
میشل ب نظرم تو بالغت خوبه. کودکت رو باید کار کنی. تو تا حالا خیلی خوب به وسیله ی بالغت از خودت محافظت کردی. کودک درونته که اسیب پذیره.
اما بعدا. الان ورزش و غذا و اهنگ و لباس خوشگل و حتی رقص :) بی خیال باش یه کم الان
ویرایش توسط meinoush : شنبه 05 اردیبهشت 94 در ساعت 18:54
یه دختر سرگردان (یکشنبه 06 اردیبهشت 94), میشل (شنبه 05 اردیبهشت 94)
تشکرشده 6,903 در 1,648 پست
نمی دونم چرا من هیچ جا آروم نمی گیرم!!!!!
پس کجاست که من خوشحال و راضی باشم؟؟؟
خیلی دلم می خواست کاری مثل کار الانم داشته باشم. یه موقعیت عالی. اماااا بازم خوشحال نیستم. بازم آروم ندارم.
نمیفهمم...................... خودمو نمی فهمم................................. الان باید حالم از هر نظر خوب باشه.................................
دلم می خواد اصلا کار نکنم.......................................... .......................................... وقتیم کار نکنم، دلم می خواد کار کنم!!!!
مینوش من همه چی رو کنار گذاشتم، اما بازم خوب نیستم...........
دلم می خواد به سکون برسم، هیچ حرکتی نباشه. وقتیم همه چی ساکن بشه، دلم رشد و پویایی می خواد.....................................
هر اتفاق بدی، یه اتفاق خوبه...
meinoush (چهارشنبه 09 اردیبهشت 94), rozaneh (پنجشنبه 10 اردیبهشت 94), یه دختر سرگردان (چهارشنبه 09 اردیبهشت 94)
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)