سلام و عرض ادب!
چند ماهی میشد که مطالب اینجا رو فقط به صورت مهمان دنبال میکردم اما حال و هوای این روزام باعث شد به امید گرفتن همفکری (یا شایدم همدردی) ثبتنام کنم تا از اوضاعم بنویسم.
عذر میخوام بابت طولانی بودن احتمالی متنی که خواهم نوشت!
اگه بخوام حس و حالم رو در یکی دو جمله خلاصه کنم، باید بگم:
«پسری ۲۶ سالهام که از نظر تحصیلی، کاری و مالی هیچ داشتهی افتخارآمیزی تا حالا برای خودم جمع نکردم.»
نه اینکه تمام این سالها رو به بیکاری و خوشگذرونی گذرونده باشم اما به شدت افسوس میخورم از اینکه چرا از فرصتهایی که توی تمام این مدت برای گرفتن مدرک تحصیلی و پسانداز سرمایه و ... داشتم استفاده نکردم.
افسوس مربوط به مسائل تحصیلی:
دانشگاه رو سال ۸۶ شروع کردم و یکی دو ترم هم ادامه دادم اما به خاطر جهالت یا خام بودنم کمکم اهمیت درس خوندن و دل دادن بهش از سرم افتاد. کلاسا رو یکی در میون میرفتم و نمیفهمیدم دارم چه کاری با خودم میکنم. همهچیز رو خیلی ساده فرض میکردم.
تا اینکه بعد از دو ترم مشروطی (که نمیدونم چرا عین خیالمم نبود) از دانشگاه انصراف دادم. بهونهام واسهی خودم هم این بود که این رشتهام رو دوست ندارم و اون چیزی نیست که فکرشو میکردم. داشتن معافیت کفالت هم باعث شده بود نگرانیای از بابت فکر کردن به تغییر رشته یا دانشگاه نداشته باشم.
تا دو سه سال، دو سه تا رشتهی مختلف رو توی دو تا دانشگاه دیگه هم امتحان کردم و با اینکه بازم به درس اهمیتی نمیدادم اما همین که اسمم «دانشجو» بود منو راضی نگه میداشت و فکر میکردم اصلش همینه!
افسوس مربوط به مسائل مالی:
تقریباً توی تمام این سالها روزی نبوده که من بیکار باشم؛ حتی تا یک سال همزمان دوشیفت هم کار میکردم:
از ۶ تا ۹ صبح مشغول پخش مواد غذایی و از ۹:۳۰ صبح تا ۱۱ شب هم توی یک مجتمع فرهنگی.
هدفم از ذکر این موارد این بود که بگم افسوسم به خاطر این نیست که فکر کنم روزهام رو به بطالت و بیکاری گذروندم، فقط از این قضیه افسوس میخورم که چرا از درآمدم برای داشتن یه پسانداز (که حالا به دردم بخوره) استفاده نکردم.
اکثـــــــــر پولم صرف خرید چیزایی میشد که الان میبینیم واقعاً ضرورت آنچنانی برای خرید نداشتن.
مثلاً خیلی دوست داشتم زبان یاد بگیرم؛ برای همین کلـــــــی پول بابت خرید کتاب یا هر چیزی که به یادگیری اون مربوط باشه میدادم بدون اینکه به ضرورتش فکر کنم.
یا مثلاً هوس سایتداری که به سرم میزد، بهترین هاست و نرمافزار و پیشنیازهای اون رو میخریدم و ماهی ۲۰۰ هزار تومن بابت سایتی هزینه میکردم که با ماهی ۱۰ هزار تومن هم همونقدر بازدهی میداشت.
وقتی تصمیم گرفتم اتوکد و نرمافزارهای سهبعدیسازی یاد بگیرم، فقط ۵۰۰ هزار تومن هزینهی dvd های آموزشیش رو دادم! .. سایر مواردش به کنار.
واسهی یادگیری زبان برنامهنویسی هم کلی کتاب و cd گرونقیمت میخریدم.
موقع خرید کامپیوتر، بهترین سیستم ممکن رو میخریدم.
موقع خرید عینک طبی، عینکی انتخاب میکردم که بیست سی برابر یه عینک معمولی قیمت داشت.
و کلــــی مورد دیگه که خیلیاش یادم نمیاد اما بابتشون هزینه کردم.
نمیگم داشتن یه سیستم خوب یا استفاده از وسایلی که از کیفیت خیلی خوبی برخوردار بودن بده اما الان میبینم و بهشدت افسوس میخورم که تمام اون هزینهها اگه به عنوان پسانداز ذخیره میشد، الان اینقدر احساس شکست نمیکردم.
========================
حالا و بعد از گذشت همهی این سالها، فقط من موندم با یه دل سنگین و یه دست خالی از پول و مدرک!
انگار تمام اون مدت خواب بودم و حالا تازه از اون کابوس بیدار شدم. انگار اصلاً نمیشناسم اون آدم قبلی رو.
شاید وقتی توی نوشتهام از «افسوس خوردن» صحبت میکنم، خیلی سهل و ساده به نظر بیاد اما واقعاً نمیتونم میزان اندوهی که توی دلم هست رو با کلمات بیان کنم.
========================
تقریباً از یک سال پیش تصمیم گرفتم جلوی ضرر رو بگیرم و حداقل درسم رو به سرانجام برسونم. با مشورتهایی که کردم و علایقی که داشتم، رشتهی معماری رو شروع کردم و الان دو ترم ازش میگذره.
سعی کردم در مورد هزینههام هم دیگه اون بیخیالی سابق رو نداشته باشم و بدونم دارم چه پولی رو در قبال چه چیزی مصرف میکنم.
شاید تا اینجا به نظر بیاد که داریم وارد بخش خوب داستان میشیم (که البته منکر خوب بودن اتفاقات این چند وقت اخیر نمیشم) ولی هر روز که میگذره، هنوز اون حس اندوه و از دست دادن دورانی که بهترین استفاده رو باید ازش میکردم باهامه.
حسش اینقـــــدر سنگینه که دیگه شروع هر کاری رو واسهی خودم دیر میدونم.
مخصوصاً الان که مشغلهها و کلاسهای سنگین و طولانیمدت رشتهی معماری، با کار پارهوقتی که دارم جور درنمیاد و اگه بخوام قید کار رو بزنم، باید قید درس رو هم بزنم چون تمام هزینههای دانشگاهم رو خودم میدم.
و از اونطرف، واقعاً نمیتونم قید درسم رو بزنم چون تنها دلخوشیای هست که نسبت به آیندهام دارم.
========================
گیر کردم توی شرایطی که کسی جز خودم مقصر نیست.
باید هم درس بخونم و هم کار کنم و اینطور که معلومه، جفتش با هم نمیشه.
و هر کدوم از این دو تا، پیشنیاز ادامه دادن اون یکی هست!
در کل آدم افسرده و غمگینی نیستم اما فکر کردن به گذشتهی پراشتباهم (مخصوصاً در شرایط فعلی) باعث شده حال روحی زیاد خوبی نداشته باشم.
درسی که باید ۴ سال پیش تموم میشد و نشد، حالا مزاحم دورانی شده که باید بچسبم به کار اما به خاطرش نمیتونم.
========================
نمیدونم با زدن این تاپیک، چه انتظاری از شمایی که بازدیدکنندهی این تاپیک هستی باید داشته باشم!
شاید همین که شنوندهی درددلم بودین، خودش کلی آرامشبخش باشه.
علاقه مندی ها (Bookmarks)