دوستان ممنون که جوابمو دادین. پست همه تون رو چندین بار خوندم و چون دیگه از ناراحتی به حد بی حسی رسیدم!!!! دیگه بی خیالش بشم بهتره!!!
zolal جان اعتماد به نفسم پایینه،یعنی کاملا سر جاش نیست. بله 23 سالمه و از نظر خودم در دوران طفولیت هستم!!!! از نظر خانواده ام دیگه قضیه دبه و سرکه!!! پدرم 75 سالشه و مادرم
65. توقع ندارم پدرم مثل یه مرد 45 ساله استاد دانشگاه فکر کنه. اون هم سن و سال خودش فکر میکنه.
بانوی آفتاب پیشنهاد میکنم که از تمام پتانسیل های خانواده ات استفاده کنی و بری بالاتر و بالاتر. داشته های تو برا خیلی ها آرزوی دست نیافتنیه. نذار مشکلات باعث بشه کم بیاری.
از لحاظ ذهنی مطمئنم دختر قوی و باهوشی هستی. مطمئنم چند تا ناراحتی بیخود تو رو به این سمت کشونده ، لازمه بهت بگم برای پیشرفت برو خارج نه برای فرار. نذار چند تا مشکل
کوچیک ذهنت رو هم کوچیک کنه. مشکلات من هم با همه ی بزرگی شون زیاد وقتی از من رو نمیگیرن!!! هیچ وقت نتونستن بگیرن :) حالا دیگه بدتر. نهایت یک روز ناراحتم و فردا دیگه امروز
رو فراموش خواهم کرد.راست میگی سنم که بالاتر بره حرفه ای تر میشم.
آیدا جان ممنون به امید اینکه دخترا دیگه اینجوری شکنجه ی روحی نشن....آمین.
آقا پارسا شما که پایه ثابت تشکر کردنای منی. دیدم تو تایپیک دیگه ای هم یادی از من کردین و تذکر به جا تون رو خوندم. خوش حالم که خوبید و میدونید که خوش بودن دوستام چقدر تو
روحیه ی من تاثیر گذاره. پس سعی کنید هر روز بهتر باشید. اما یادتون باشه که یه آدم هیچ وقت به خودی خود به یه انسان فهمیده تبدیل نمیشه. یه انسان در ارتباط با محیط اطرافش
انسان میشه. در واقع من این جوری هستم چون این رو یاد گرفتم و شما این جوری هستی چون یاد گرفتی. بعضی موقع ها به ما چیزهایی رو یاد دادن که نباید!!! و حتی نفهمیدیم کی!!
در مورد من متاسفانه به من یاد دادن که در برخورد با اطرافیان مسئولیت پذیر و دلسوز باشم و بهم به خاطرش توجه کردن مثلا وقتی بچه بودم بهم گفتن اگه از خواهرت مواظبت کنی چون از
تو کوچکتره تو دخترخوبی هستی ولی یادم ندادن که مسئول خودم و کنترل ناراحتی هام باشم. یادم ندادن به فکر خودم باشم. میخوام الان یاد بگیرم. میخوام عوض شم.
میدونید یه آدم حتی نمیتونه به چشمای خودش اعتماد کنه!!! خطای دید نمونه بارز اینه که باید تو رفتارهامون و نگاه هامون به خودمون شک کنیم!!! باید بدونیم اونقدر توانایی تحلیل داریم که
حد نداره و در عین حال اونقدر ناتوانیم که حد نداره و با چند تا رنگ مغز پیچیده مون قاطی میکنه که جسم مقابلش کوتاهه یا بلنده!!!. نه منطق یه انسان کامله و نه احساساتش.
میدونم خیلی از احساساتم دروغیه. میدونم خیلی از ناراحتی هام کلکه مغزمه برای فرار از فکر منطقی و درست. میدونم حتی خود تنبلی هم یه کلکه معروفه مغزه.
میدونید قضیه ی من دقیقا مثل بچه ای می مونه که تو خانواده ای بزرگ شده که مثلا پدرش معتاده . این آدم اصولا میره معتاد میشه و اگه نشه یه جای کار ایراد داره!!! و اگه از خودشم
بپرسن که چرا این کارو میکنی جوابی نداره و میگه من از بچگی از اعتیاد متنفر بودم!!! خودشم تو کار خودش مونده که چرا معتاد شده؟؟؟
دقیقا مشکل من هم همینه. من باید بشینم و اشتباهات شناختی مغزمو پیدا کنم . چیزی که سالهاست باهاش بزرگ شدم. حس تنفری که همیشه از خواهرم داشتم پشت آفرین آفرین
گفتنای دو نفر دیگه پنهون شده بود. حالا این پرده رفته کنار و من واقعا دلیلی ندارم که بخوام به جای مراقبت و کمک کردن به خودم به کسی کمک کنم که جز انداختن مسئولیت هاش به
گردن من کار دیگه ای نکرده!!! متاسفانه اون با تخریب کردن من، روحیه ی خودش رو بالا میکشه چون هیچ چیزی تو وجودش نداره!!! و من دیگه اجازه نمیدم این کار تکرار بشه.
من چرا وقتی با همه عالم و آدم رو راستم با خودم رو راست نباشم؟ چرا به خودم دروغ بگم؟
واقعا دلیلی ندارم که بخوام به کسی کمکم کنم مگه اینکه ازش منفعتی بگیرم. منفعتم میتونه مادی باشه و یا باعث خوشحالیم بشه. یا اینکه باید دو رویی رو یاد بگیرم.
چقدر نظریه ی اسکینر روم تاثیر گذاشت!!! صب از ناراحتی داشتم میمردم!!! حالا خوبه بی ربطه !!! :) .
علاقه مندی ها (Bookmarks)