سلام
در تایپیک قبلی که حدود 7 ماه پیش بود تصمیم گرفتم که دروغ گویی همسرم رو ندید بگیرم و به اینکه گفته من زندگی نکردم و فقط عقد بودیم اعتماد کنم، راستش وقتی دوباره یه موضوعی پیش اومد و اینکه من یه عکسی دیدم که تمام وسایل جهیزیه همسرم توی اون عکس بودش، و برادرش روی مبل نشته بود و یه مقدار از لباس عروس نیز پیدا بود و عکس گرفته بود، وقتی به همرم گفتم تو به من دوباره دروغ گفتی؟
لینک تایپیک قبلی
گفت بابت چی؟ گفتم تو گفتی که زندگی نکردی و فقط عقد بودید که طلاق گرفتی و خواهرتم قسم قران می خورد که غیر این نبوده، گفت غیر از این نبوده، گفتم اگه بهت مدرکی نشون بدم که ازدواج کردی و رفتی خونه شوهر بازم چی، قبول نمی کرد عکسو بهش نشون دادم، گفت فقط ما وسایلو چیده بودیم و ازدواج نکرده بودیم در حالی مگه میشه کسی وسایل خونشو بچینه برادرش با کت و کروات عکس بگیره و توی عکس لباس عروس کاملاً مشخصه و شب عروسی باشه و آدم بره خونه شوهر و رابطه نداشته باشه؟
مگه میشه آدم بدون اینکه از شب عروسیش بگذره طلاق بگیره؟
آخه نمیدونم مگه من چه بدی در حقت کردم که انقد بهم دروغ میگی آخه؟ خیلی بهش میگم انقد دروغ نگو، مگه ما داریم باهم معامله می کنیم که میخوای جنستو بندازی؟
آقا خلاصه وقتی فکر میکنم که نه تنها خودش بلکه خانوادش هم در این دروغ گویی سهیمن واقعاً اذیت می شم
وقتی فکر اون لحظاتی که با شوهر اولش رو سر کرده می کنم قلبم وای می ایسته، نه که غیرتی بشم و تعصب و اینا فقط بخاطر احساسی که دارم، کسی رو من دوس دارم که از لحظه آشنایی تا به امروز یه دروغ تو زندگیمون همش تکرار میشه، این حس که باهات بازی شده و میشه خیلی سنگینه.
خلاصه موندم تو اینکه طلاق بگیرم یا نه، زندگی برام بی اهمیت شده، واقعاً زندگیم خیلی وقته که هیچ مزه ای نداره و یه امر تکراری شده، از اون ور فکر اینکه یه زن تو این اجتماع چطور تنها زدگی کنه ه زخم عمیقتری تو قلبم می زنه، بعد به خودم میگم مگه تو نه اعوذ بالله تو خدایی که غضه آینده کسی رو می خوری، از اون ور میگم خب نمیشه که ....
ببین اصلاً زندگی خودم برام اهمیت نداره که چی قرار بود بشه و چی شده و بعده این ممکنه با فراز و نشیبهای تندی روبرو بشم، اهمیتی نداره ولی فکر زندگی بعدی اون خیلی برام سخته؛ از یه طرف هم خیلی احساسی هستم و ... فقط خدا باید کمکم کنه.
این افکار هر چند وقت یکبار به سراغم میان و کلی اذیتم میکنن، الان من کاملاً به زندگی سرد و ستس هستم و اصلاً کار خاصی انجام نمیدم، در حالی که پتانسیل بسیار بالایی در فکر اقتصادی دارم، چیزی که قبلاً اثبات شده ولی این افکار زندگی منو دستمایه خودش کرده و بکل زندگی برام کوفت به واقعیت معنا شده، چکار کنم به نظرتون؟ کدوم راه بهتره که هم من راحت بشم هم اون و هم خدا خوشش بیاد می ترسم اون دنیا هم باید همش زجر کارهای این دنیا رو ببینم که خیلی دیگه ...
علاقه مندی ها (Bookmarks)