من 28 سالمه و زنم 27 سالشه
5 سال پیش باهم ازدواج کردیم ، زنم عشق دوره نوجونیم بود که اخرای دوره لیسانس باهاش دوست شدم و بعد از لیسانس عقد کردیم ( در حال حاظر ترم اخر کارشناسی ارشد هستم ) ، زنم دیپلمه و از همون اوایل دوستیمون یه روز بقدری ازش ناراحت شدم ( به خاطر اینکه فهمیدم اصلا منو درک نمی کنه و حدس زدم از نظر هوشی و عاطفی اصلا در سطح من نیست ) که تصمیم گرفتم کلا فراموشش کنم ولی انقدر بهم زنگ زد ، اینقدر معظرت خواهی کرد و درست یه هفته بعد هم مادرشو از دست داد، احساس گناه می کردم ، احساس کردم اگه الان تنهاش بزارم نابود می شه ، به همین خاطر باهاش ازدواج کردم و الان هر روز درام تاوان این اشتباهو می دم ، زنم خیلی خوشگله و ارومه و خونه داریش حرف نداره ، ولی یه مشکل بزگ داره و اونم اینه که نمی تونه یا نمی خواد به من نزدیک بشه ، تو جمع بسیار خجالتی و کم حرفه و تو روابط اجتماعیش به شدت ظعیفه ولی تو خونه از همه کارای من انتقاد می کنه ، پر توقعه و دائم هوس های تازه برای رستوران و اینجورچیزا و لباس تازه ازم می خواد ، خیلی روش کار کردم تا یکم اجتماعی تر بشه ولی زن من یه مشکل داره و اونم اینه که نمی تونه و یا نمی خواد عواطف خودشو نشون بده ، دیروز روز جهانی زن بود براش گل و کادو و شیرنی خریدم ، و همیشه دوست دارم و عزیزم از رو لبم نمیوفته ، توی جمع همیشه از دست پختش و هر کار مثبت هر چند کوچیکی که کرده باشه تعریف می کنم ولی اون برعکس تا حالا نه به خودم و نه در جمع از هیچ نکته مثبت من گفته ، علارقم مشکلات مالی که داشتم امسال عید براش دوتا مانتو ، شلوار ، روسری و کفش خریدم ، دوماه پیش براش یه پالتو چرم گرون قیمت خریدم ، پیش خودم فکر می کردم شاید اینطوری بیشتر بهم محبت کنه ، ولی دریغ .
هر وقت بهش می گم منو دوست داری ، میگه اگه دوست نداشتم که باهات ازدواج نمی کردم .
از این جوابش نابود می شم ، تو دلم مونده یه بار بهم بگه دوست دارم ، یبار بهم ثابت بشه که دوسم داره ، اخه من خدمت کار و ظرف شور و غذا پز که نمی خوام ، من کسیو می خوام که دوسم داشته باشه و بتونم باهاش حرف بزنم ، حرفمو بفهمه و ازم حمایت کنه و بهم افتخار کنه و تشویقم کنه تا همونطور که تا بحال علارقم تمام مشکلات یه تنه هم زندگی مشترک و هم کار و تحصیلاتمو جلو بردم ، هر روز بیشتر و بیشتر پیش برم.
سرتونو درد نیارم ، بدبختی من اینه که همیشه پشیمون و دلرحم می شم ، چند وقت پیش گفت من دوس داشتم قد تو بلند تر بود یه چند سانت اخه باهم هم قدیم البته ایشون زیادی بلنده .
اواخر فکر می کردم شاید چون جذابیت فیزیکی براش ندارم اینطوریه ، به خودم شک کرده بودم داعم فکرم مشغول مردای بلند تر بود ؛ تصمیم گرفتم خودمو تست کنم ، با چندتا دختر اشنا شدم به راحتی ، فهمیدم جذابیتم بد نیست به همین خاطر زود باهاشون کات کردم.
ولی این چند روزه فهمیدم این زن داره باعث می شه من همیشه احساس حقارت کنم و همیشه دنبال عیب تو خودم باشم ، من همیشه کوچک ترین نکته مثبتش و کار مثبتش رو بزرگ می کنم و بهش می گم می خوام تقویتش کنم همیشه تشویقش می کنم مستقل باشه ، با دوستاش بره بیرون و کلا دوست دارم یه زن متکی به خود باشه ، براش لباسای شیک می خرم و تشویقش می کنم مدرن و بروز باشه با این کارام می خوام کمکش کنم که رشد کنه و اینجوری امیدوارم روزی برسه که از بودن باهاش لذت ببرم.
ولی دریغ که هیچ وقت از هیچی من تعریف نکرد ، باعث شده فکر کنم تو هیچ زمینه ای خوب نیستم ، می خوام دیگه به این حقارت پایان بدم ، می خوام با کسی باشم که درکم کنه و بتونم باهاش گپ بزنم .
این اواخر گیر داده که بچه دار بشیم ولی شرایط مالیو بهونه کردم ولی ته دلم اصلا راضی نیستم باهاش ادامه بدم ، کاش رابطه رو همون اول باهاش کات کرده بودم.
لطفا کمکم کنید چیکار کنم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)