مینوش جان حرف خوبی زد.نباید به خاطر یک چیزی از یک چیز دیگه زد!
من خودم اوایل که اومده بودم این تالار این موضوع را نمی فهمیدم.یعنی می دونستم ها ولی درک نمی کردم تو خودم همچین چیزی هست!می خواستم به خاطر درسم از ازدواجم بزنم و خواستگار راه ندم!!!!که دوستان منو راهنمایی کردند و تازه متوجه شدم که من وقتی می تونم به خودم افتخار کنم که تمام ابعاد را باهم داشته باشم.اصلا الان که به اون موقع خودم نگاه می کنم،خندم می گیره!می گم من چقدر بچه بودم!اون تاپیکم اینه: پایان نامه یا خواستگار!مساله این است! حالا موضوع الان شما برعکس اون موقع منه.یعنی شما به خاطر ازدواج می خوای از درست که این قدر براش زحمت کشیدی بگذری!
فرقی نداره.هر دو دیدگاه اشتباهه!آدم می تونه با برنامه ریزی و یکم سختی چند بعد از زندگیش را مدیریت کنه!
بعضی از پست های تاپیک حتما به دردتون می خوره.مطالعه کنید.
برادر خوبم بذار من یک تجربه ای را خدمتتون عرض کنم:
من موقع کنکور ارشد هر اتفاقی که فکرش را بکنید برایم افتاد،دیگه همه می گفتن ول کن و بذار سال بعد.ولی من پیش خودم می گفتم من یک کاری را شروع کردم.یا باید تمومش کنم یا اینکه اصلا از اول نباید شروعش می کردم.با تموم مشکلات اون موقعم درسم را خوندم.شاید مثل بقیه خیلی وقت نداشتم.اما همون قدر که داشتم را می خوندم.تازه خیلی هم با اعتماد به نفس و امیدواری و اینکه وقتی بقیه دوستام با تمسخر بهم می گفتن خب می خوای رتبت چند بشه و من می گفتم ؛باورشون نمی شد من دارم جدی می گم.می گفتم من می خوام برم دانشگاه فلان و رشته فلان.بعد اون ها که شرایط منو می دونستن می گفتن چرا خودت را اذیت می کنی،ول کن به همین درس های لیسانست برس.همین امتحان های این ترم را پاس کن.حتی استادام می گفتن!
اما من باز هم کوتاه نمیومدم.
پیش خودم گفتم یا از تلاشم نتیجه می گیرم یا باز هم نتیجه می گیرم!
گفتم یا قبول می شم که خدا را شکر!یا اگر قبول هم نشم حداقل اینو یاد گرفتم تا آخر پای چیزی که می خوام وایسم!یاد می گیرم که صبور باشم.یاد می گیرم که تحت تاثیر حرف های دیگران قرار نگیرم.یاد می گیرم که شکست را زود نپذیرم و محکم و قوی باشم.
همین طور هم شد.من واقعا با وجود مشکلاتی که پی در پی برام پیش اومد؛خیلی محکم شدم.
وقتی نتیجه کنکور اومد،مامان بابام از خوشحالی پریدن هوا!چقدر اون روز خوشحال شدم که تونستم دل مامان و بابام را شاد کنم!این حداقل کاری بود که می تونستم بکنم.
ببین الان اون زمان من گذشته.اگه محکم نمی بودم هم می گذشت و الان رسیده بود!حالا که محکم بودم هم گذشته و الان رسیده!ولی آیا نتایج قابل مقایسه هست؟!
من الان یک دختری هستم که مثل قبل نازک نارنجی نیستم می دونم که شرایط زندگی را ما تعیین نمی کنیم.و هر مشکلی ممکنه پیش بیاد!این ما هستیم که باید مطابق با شرایط بهترین راهکار را پیش بگیریم.
یکی وقتی موفق می شه،الکی موفق نمی شه که!بلاخره آدم باید از یک چیزایی بگذره تا یک چیزای دیگه بدست بیاره!اون چیز می تونه موقعیت اجتماعی بهتر باشه یا حتی همین شادی دل مادرت که به نظرم بیشترین ارزش را داره.
گذشت و من در دوره فوق هم یک پایان نامه سخت برداشتم که نمی دونید من چقدر توش سختی کشیدم.اما این بار خیلی اعتماد به نفسم بالاتر بود.چون تجربه شرایط مشکل را داشتم.و می دونستم که اگه بخوام می تونم.
الان که به گذشته ام نگاه می کنم.می بینم اگه اون موقع بهم می گفتن دوست داری این شرایط را تحمل کنی؟من می گفتم نه!خب راحتی خیلی بهتره!
ولی الان خیلی خیلی راضی هستم که خدا برام یک همچین مسیری برام گذاشت!چون منو محکم کرد و در آینده نمی خوام یک رفیق نیمه راه برای همسرم در شرایط دشوار احتمالی زندگی باشم.
این را هم بگم من قبل این مشکلات،دختر خیلی با اعتماد به نفسی نبودم.و اصلا محکم نبودم.حتی با مشکل کوچیک ممکن بود افسردگی بگیرم.اما اون انگیزه ای که باعث می شد من با شرایطم مقابله کنم این بود:
من می خوام وقتی نتایج اومد پدر و مادرم از ته دلشون شاد بشن!من دلم می خواد پدر و مادرم بهم افتخار کنند!من می دونستم هیچ چیزی به اندازه قبولی کنکور و بعد هم پایان نامه ارشدم(که خدا را شکر به خوبی با نمره عالی تموم شد) دل پدر و مادرم را شاد نمی کنه.
و من اون لحظاتی که اشک شوق در چشمان پدرم و مادرم (چه هنگام قبولی چه هنگام دفاعم) حلقه زده بود را هیچ وقت با هیچ لذتی توی این دنیا عوض نمی کنم!
یک مادر به این فرشته ای داری،اون وقت قدرش را نمی دونی و افسردگی می گیری؟!!!
یک مادر داری که خودش برات داره این قدر پی گیری می کنه.خودتون هم گفتین که بهتون می گفت اول کنکور ارشدت را بده بعد من می رم برات خواستگاری!پس معلومه خیلی دوست داره تو تو درست موفق باشی و اونو سربلند کنی!
زحمات مادرت را هدر نده! مگه مادر تو چی از مادر من کم داره که نباید به اندازه مادر من خوشحال بشه!
یعنی شادی دل مادرت این ارزش را نداره یک چند سالی سختی بکشی و از این سختی ها برای مرد شدنت استفاده کنی و بعد یک عمر آسودگی و شادی وجدان!و افتخار به خودت که مرد شرایط سخت بودی و رفیق نیمه راه نیستی!
یک مادر وقتی ببینه یک فرزندی بزرگ کرده که این قدر محکمه و روحیه اش را نمی بازه،براش بهترین پاداشه!میگه پسرم دیگه مرد شده!
نوشتی احساس ناامیدی شدیدی دارم.از این انگیزه بالاتر سراغ داری که بتونی به اندازه یک اپسیلم زحمات مادرت را جبران کنی.یا حداقل شادش کنی؟
البته باز هم هر کاری خودتون دوست دارید انجام بدین.ولی این روز ها می گذره و نتیجش براتون می مونه.
امیدوارم بهترین تصمیم را بگیرین و هیچ وقت پشیمون نشین
علاقه مندی ها (Bookmarks)