نوشته اصلی توسط
ساکورا
خانوم یا آقای ستاره قطب ممنونم از نظرتون.
جالبه ...
تا حالا در این مورد چیزی نشنیده بودم.
دختر بی خیال عزیز متشکرم .فکر کنم درست می گی . بعد از چیزی که نیکی جون برام نوشت ( تازه کشف کردم نیکی خانومه و ایرادی نداره که قربون صدقه اش برم!) به خودم گفتم خب دیگه توقع داری دوستان بیان بهت چی بگن ؟بهت راه حل های منطقی ارائه می دن و تو می گی که ارادی نیست و از پسش بر نمیای...
فکر کردم دارو می خوام ...
البته الان موقتا حالم بهتره. فکر می کنم این حالتم ادواریه و الان توی حال خوبم هستم.
یه خورده هم فکر کردم شاید فقط عادته . قسمت زیادی از عمرمو در حالتی که هیچ کاری نداشتم بکنم ( هیچ امکاناتی و کسی و فضایی نبود و...) طی کردم و برای دق نکردن از فرط کسالت هی محیط های خیالی ساختم و حالا که امکان زندگی گسترده تر هم برام فراهم هست ، معتاد هپروتم و خودمو از اون دنیا نمی تونم بکشم بیرون.
البته فقط فرار از کسالت نبود. فکر کنم فرار از اضطراب و ترس و... هم بود...
صبح حدود یه ساعت چن نفر دیگه بودن که من هیچ کدومشون نبودم. خوابالو بودم و گذاشتم هر کاری می خوان بکنن. بعدش به خودم گفتم پاشو خجالت بکش . مگه قرار نبود درست شی؟ بعدش هم سر صبحانه یه نفر دیگه بودم...
ولی اینا صحنه های وحشتناکی نبودن و خیلی هم توشون فرو نرفتم...
علاقه مندی ها (Bookmarks)