سلام
نمیدونم چطور این موضوع و مطرح کنم واقعا افسوس میخورم که چرا باید این طوری زندگی کنم؟!
حدود 1 ماهه پیش رفته بودم خونه ی مادرشوهرم با شوهرم دو شب پشت سر هم رفتیم.
شب اول که رفتیم دیدیم برادر شوهرم با خانوادش اونجا هستن
فردا صبح به همسری گفتم موافقی بریم بازار من خرید کنم موافقت کرد و گفت اول بریم به بابام سر بزنم دیشب ندیدمش منم گفتم باشه!عصر حوالی 4 الی 5 بود که رفتیم باز هم برادرشوهرم اونجا بودن. شوهرم به مادرش گفت بلند شو بریم بیرون میخوام ببرمت بیرون . مدرشوهرم گفت باشه برایه 2 الی 3 ساعت دیگه . تو این مدت من و شوهرم ماشینو شستیم. حدود 1 ساعت طول کشید.
ساعت حدودا 6 عصر شده بود. به همسرم گفتم زودتر بریم تا شب نشده . چون قرار بود 1 جایه دیگه هم بریم. میخواستیم بریم خرید کنیم.
شوهرم به مادرش گفت بلند شید آماده شید بریم داداش شما هم بیاین.
1- برادرشوهرم گفت : من فردا مهمون دارم نمیام
2- مادرشوهرم گفت : بابات قراره بره سر کار چون بابات نمیاد منم نمیام. برو فردا شب بیا دنبالم.
( نکته : پدرشوهرم اعتیاد داره وکار نمیکنه ! بشتر خرجشون به عهده ی همسرم هست.فقط بعضی مواقع با ماشینش 1 دوری میزنه حدود 1 ال 2 ساعت در طول روز اونم شب ها از 9 شب به بعد )
منم به مادرشوهرم اصرار کردم بلند شید آماده شید بریم دیگه !
همسرم دید کسی نمیاد یکدفعه گفت باشه من فردا کارهامو انجام میدم اگر تموم شد فردا شب میام میریم بیرون.
از در خونه که اومدیم بیرون تا تویه ماشین نشستیم شروع کرد داد و بیداد کردن چرا اینقدر میگی بریم ؟ چرا هی گفتی بریم ؟ چرا اینقدر تو حرف میزنی ؟ ( منم تو دلم گفتم : اگر نمیگفتم به مادرت پاشو بریم ، که الآن عوض این جمله به من میگفتی چرا اصرار نکردی ؟ باور کنید من اصلا این جمله رو به شوهرم نگفتم !) دیگه منم هیچی نگفتم گفتم چیزی نگم تا آروم بشه ! دیدم یه کمی آروم شد بعدش گفت کجا بریم ؟ کجا میخواستی بری ؟ منم گفتم هیچ جا فقط میخوام برم خونه همین ! گفتم برو خونه ،دوباره شروع کرد به داد زدن و گفت همش میگه بریم بریم پس چرا الآن نمیگی بریم ؟ هان ؟ دیگه چیزی نگفتم. که نزدیکایه خونه اینقدر عصبانی بود یه دفعه با دست محکم زود تویه سینم منم دیگه ناراحت شدم و بهش گفتم نگه دار ! حرفمو جدی نگرفت ! گفتم بزن کنار بازم به حرفم توجه نکرد دیگه منم نمیدونم چی شد یه دفعه قفل درو زدم و درو باز کردم سریع سرعتشو کم کرد و دستمو چنان محکم گرفت که فکر کرده بود خودمو میخواستم بندازم پائین ! که بازوم کبود شده بود .
منم از ماشین اومدم بیرون و دویدم 3 تا مرد منو دیدن و بهم گفتن چی شده خانوم گفتم آقا چیزی نشده . و بعد دیدم شوهرم ماشینو زد کنار و سریع دوید به سمت اون 3 تا پیر مرد واقعا ترسیدم. منم دوئیدم سمت اون 3 تا پیر مرد به اون 3 تا آقا التماس کردم توروخدا برید چیزی نشده ! برید اون 3 تا پیر مرد وقتی منو دیدن با این وضع ظاهرا خیلی ناراحت شدن به شوهرم گفتن تو غلط میکنی درست رو زن بلند میکنی برای چی این کارو میکنی دیگه شوهرم دید همه جمع شدن بهم گفت آبرویه منو بردی برو تویه ماشین بشین ! منم رفتم نشستم و بعدش منو برد گذاشت دم در خونه ی بابام منم رفتم و چیزی نگفتم مانتمو در آوردم یه دفه دیدن دستم کبوده، مادرم پرسید چی شده ؟ بهش گفتم چیزی نشده گفت تنها اومدی دستتم کبد بعدش میگی چیزی نشده ؟ که من ماجرا رو گفتم.بهش اونم صبر کرد تا همسرم بیاد دنبالم . چند ساعت بعد اومد و خودم اصلا تمایل نداشتم برم. چون ازش میترسم.
حدود 1 هفته موندم خونه ی بابام.
بعداز تمام این ماجرا ها و کشمکش ها بین مامانم و همسرم ؛ مامانم تنها رفت خونمون و با همسرم صحبت کرده بود و بهش گفته بود اگر زنت و میخوای باید بری پیش مشاور این مشکلات چرا باید پیش بیاد ؟
بعد 1 هفته قبول کرد بریم پیش مشاور رفتیم و الآن حدود 3 هفته هست خونمون هستم .
از نظر من مشاوره 1 جلسه کارائی نداره . مامانم همش بهم میگه کی قراره دوباره برید پیش مشاور ؟
بهش میگم فعلا که حقوق نگرفته میریم.
بعد از مشاوره شوهرم میگه خیلی مشاوره برای تو خوبه میزارمت بری پیش مشاوره تا زندگیم آروم بشه !
می بینید دوستان شوهرم میگه مشکل از من و منو میخواد بفرسته مشاوره !
در ضمن بین صحبت هائی که بین مادرم و همسرم شد مادرم بهش گفت از این به بعد که میرید خونه ی مادرت نارگل و با لب خندون میبری و با لب خندون بر میگرده اگر بفهمم کسی چیزی بهش گفته یا به تو گفتن تو بخوای رویه نارگل خالی کنی میرم سراغ مادرت و باهاش میشینم و مادرانه حرف میزنم حداقل 2 تا تلنگر که میتونم به مادرت بزنم. نمیتونم این که نشد زندگی هر هفته میرید اونجا ولی با خون دل خودت و دخترم برمیگردید که چی ؟
نکته : من و همسری هر موقع میریم خونه ی مادرشوهرم همیشه یه حرفی پیش میاد که یا به من برمیخوره و یا به همسری - عموما وقتی به همسری برمیخوره منجر به دعوا و کتک زدن من ختم میشه تا جائیکه 1 بار نزدیک بود واقعا کور بشم. رگ چشمم پاره شده بود و چشمم پر از خون بود .
خیلی کتک ها خوردم ولی همشم ظاهرا من مقصرم !!!!
مثلا
1-خواهر شوهرم اس ام اس هاس سکسی میداد من نباید میگفتم چرا این اس ام اس ها رو میدی ؟
2- همسرم برام پالتو خریده بود رفتیم اونجا چون مادرشوهر 1 ماه رفته بود مسافرت چون شوهرم براش پول نفرستاده بود دعواهاش واسه من بود .
3- یا اگر تویه مراسم عروسیه من مادرشوهرم پول بعنوان کادو داده بود و مجداد پس گرفته بود من باید کتکشو میخوردم و ...
بعد از 3 هفته رفتیم خونه ی مادرش ، مادرش تا مار و دید هنوز نشسته بودیم شروع کرد گفت پسرم دوباره حالم بد شده بد مثل اونوقتا که ناراحتی اعصاب داشتم . همسرم گفت تعریف کن چی شده ؟ مادرش گفت داشتن با خواهرت حرف میزدم یه فعه بعد از حرف زدن 2 تا زدم تو گوش بابات من مات و مبهوت مونده بودم . گوشامو تیز کردم چرا ؟
ازش پرسیدم چیزی گفتن پشت تلفن به شما ناراحتتون کردن ؟ گفت نه اصلا زندگیه دخترام خوب عالی دارن زندگی میکنن این ناراحتی اعصاب مال اون قدیماست که زندگیشون مشکل داشت . و بعدش گفت پسرم شبا بد میخوابم پول تلفنمون اومده 300 هزار تومن شبا کابوس میبینم !
شوهرمم گفت : الهی قربونت برم یه ذره نماز بخون دعا کن تسبیح بگیر دستت و ...
من و همسری وقتی میریم اونجا تنهائی به همسرم فقط از مشکلات مالیش میگه ! اصلا نمیگه اینارو 1 بار شام دعوت کنم .
ولی وقتی بی خبر میریم اونجا میبینیم 1 بار برادرشوهرم اونجاست 1 بار خواهرشوهرم اونجاست و بله چه مهمونیه باشکوهی !!!
منظورم بیشتر به بی حرمتی ای هست که میشه ! والا نه من واسه شام میرم و نه واسه چیز دیگه ای ! خدا رو شکر هنوز نیازمند نشدم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)