باسلام خدمت نیلای عزیز
دوست عزیزم باید بگم من آشفتگی یا اضطراب خاصی ندارم...من چندتامشکل دارم و واقعا اعصابم خورده... توپست های قبلیم گفته بودم که من بخاطرشکست عاطفی که خورده بودم تصمیم گرفتم دیگه باکسی وارد رابطه نشم...وتصمیم گرفتم که باهرکسی ازدواج کنم که خانواده من قبول کنن...
من خانوادم بهم خیانت بزرگی کردن که نمی دونم چطور دارم با این قضیه کنار میام...وقتی اینا اومدن خواستگاریم مامانم فقط به ظاهر گیر میدادمثلا میگفت پسره سبزست یا پسره چاقه...همین...
یا مثلا بابام میگفت فقط یه بار باید باهم صحبت کنین...یه بار اونا اومدن خونه ی ما و حتی نشد دو ساعت باهاش صحبت کنم که اونا گفتن ما باید بریم خونمون....وباباممیگفت همین یه ساعت واسه شناخت کافیه ...وبعدازچند روز اونا ما رو دعوت کردن که بریم خونشون ماهم رفتیم ..که الان دارم فکرمیکنم میبینم پدر مادرم مثه آدما ی بی سواد عمل کردن....
بعداز رفتنمون به اونجا اونا ازما خواستن که شماره تلفن منو داشته باشن تاباهم صحبت کنیم خانواده ی منم گفتن باشه...و چندروز بعدازاین اتفاق من رفتم دانشگاه یه شهر دیگه...1000 کیلومتر دور ازخونه ی خودمون و اونا... بعدازچند روز به من زنگ زد و خیلی مودبانه وبا محبت بی اندازه بامن صحبت میکرد حدود یه ماه ما باهم تلفنی صحبت میکردیم که خانواده ی من میگفتن چرا به نتیجه نرسیدی....حتی یه بارواسه تولدم پسره اومد شهری که دانشگاهم بود وخیلی برام هدیه گرفتو خیلی خرجم کرد..نه اینکه من ندیده باشم اما همیشه عاشق این بودم که شوهرم درعین نداری هم بخشنده باشه ودست ودلباز باشه..
دقیقا همون روزی که اومد واسه تولدم مامانم زنگ زد گفت چه خبر باهم رفتین بیرون گفتم آره...ومادرم گفت خوب جواب قطعی روباید بدی گفتم فعلا زوده اما اون گفت مگه هر روز باپسرا بیرون بودی که الان انقدر راحت باهاش رفتی بیرون والانم نظر خاصی نداری...
به من دوهفته مهلت دادن که تا اون روز جوابمو بدم.....
من حتی جواب قطعی ندادم بابام بهم زنگ زد گفت نظرت چیه من گفتم هرچی شما بگین اگه بگین نه منم میگم نه اگه بگین آره منم میگم آره....که بابام خیلی تعریفش دادوگفت خانواده ی خوبین وپسر خوبیه..
الان که دارم اینا رو میگم دارم آتیش میگیرم....آخه اونا تو فاصله ای که من دانشگاه بودم حتی یه جاهم واسه تحقیق نرفته بودن ..الانم به من خرده میگیرن که چهار سال تو دانشگاه بودی .پسرا رو نشناختی.... یا مامانم بهم میگه که تو نمیتونستی جلو خودتو بگیری که سریع تو عقد خودتو دادی دست پسره...
اونا حتی یه تحقیق هم نکردن...من ازاینا میسوزم..الانم بهم میگن که تو چرا انقدر الکی صبرکردی...مگه پوست کرگدن روتنته که انقدر حرف بهت زدن که فقط توهین شنیدی...
من اصلا آبم با مادرم تویه جوب نمیره تا منو روانی نکنه ولم نمیکنه...مادرمن عاشق برادرمه وحاضره همه بمیرن تا اون زنده باشه...
حتی چی میگه امروز میگه اونا اومدن تو رو گرفتن تا منم دخترشونو بگیرم...وقتی مادر من اینه میخواین به کی تکیه کنم...
کاش بی سواد بود...معلمه و لیسانسه...اگه بی سوادبود انقدر ابراز فضل نمیکرد...حالا از روز عقدمم دقیقا همون روزی که عقدکردم میگفت من راضی به این وصلت نیستم تاقبلش نمیگفت دقیقا بعدخطبه خوندن نارضایتیشو اعلام کرد....
این پشتوانه ی من توزندگیمه...من از طلاق ناراحت نیستم از این ناراحتم که خانوادم یه جوری دارن رفتار میکنن که انگار من با دوست پسرم ازدواج کردم..من یه مخالفت توی اونا ندیدم که بگم نه...میگفتم هرچی شما بگین...اگه بگین نه من حرفی نمیزنم....
این حرفا رو پیش کدوم مشاور ببرم بگم....با کدوم قرص ودوا اینا درمان میشه...
- - - Updated - - -
من تو جامعه فهمیدم خوشگلم... تو جامعه فهمیدم که هیکلم خوبه ...تو جامعه فهمیدم که هوش واستعداد بالایی دارم..تو جامعه فهمیدم که خوبم...والا همیشه ایراد بوده من حتی اعتماد به نفسمم توی دوری یاد گرفتم والا مامانم اگه یه ایراد توی ما میدید انقدر بزرگش میکرد که علنا میشد نقطه ضعف ما...این مایی که میگم من و خواهرم هستیم...
مابا تبعیض بزرگ شدیم..چطوری الان میتونم خوب زندگی کنم
وقتی کوچیک بودم فکرمیکردم منو از پرورشگاه آوردن...برادرم نوه ی اول خانواده ی مادری و مادربزرگا وخاله ودایی وعمو عمه همه عاشقش چون میدیدن معیارخوب یا بد بودن پیش مادر من دوست داشتن یا نداشتن برادرم بود ...همه هم دور برادرمو میگرفتن...من 4 سال دانشگاه رفتم یه نفربهم زنگ نزد از خاله ها ودایی ها...چی بگم
ولی داداشم 45 روز رفت سربازی خودشونو کشتن گریه وزاری...
من توی خانواده ای بزرگ شدم که نتونستم خودمو پیدا کنم توش... نتونستم ازشون اعتماد به نفس بگیرم...من اصلا حب نفس ندارم خود خواه نیستم..
من ازبچگی آدم بلند پرواز و خیل پردازی بودم ...خیلی خلاق بودم ولی هیچ وقت مشوق نداشتم...مادرم میگفت توچرامثه خواهر برادرت نیستی..همش تو توهمات وخیالاتت زندگی میکنی...
میدونم شاید بگین اینا ربطی به تاپیکم نداشت ولی اینا همه دلیل آشفتگی منه...
به مامانم میگم میخوام برم تحت نظر یه روانکاو ...میگه مگه دیوونه ای که بری....
علاقه مندی ها (Bookmarks)