من یک بیمار دو قطبیم .
زندگیم شده تلخ شده زهر .
از پدر و مادرم دورم .
گرچه با مادرم در یک خونه زندگی میکنیم اما من اصلا در طول روز یکی دو دفعه بیشتر نمیبینمش !
الان یک هفته هست منو مادرم یک جمله هم باهم حرف نزدیم .
کار هر لحظه ام شده گریه .
چشمام دیگه داره از کاسه در میاد از بس گریه کردم .
از خانواده به دوستام پناه بردم .
هر کدوم یک جور داغونم کردن و یک جور قلبمو شکستن .
چند روز پیش از دست یکیشون واقعا شکستم ......
اما خدایا خودت ببخشش که دلمو شکست .
زخمی زد که حالا حالا ها رو دلم می مونه .
چند روز پیش میخواستم خود کشی کنم .
یک مشت قرص تو دهنم و یک لیوان آب تو دستم ، کسی حتی ککشم نگزید !!!
خودم تفشون کردم وقتی دیدم انقدر بی ارزشم واسه کی خودمو بکشم ؟؟
لعنت به من لعنت به این زندگی ...
لعنت به این دارو های آرامبخش گرونی که میخورم و الان تو هیچ دارو خونه ای پیدا نمیشه و من از سر وابستگی بهم ریختم .
هر لحظه امکان داره بازم خود کشی کنم .
اما این بار جدی تر ....
علاقه مندی ها (Bookmarks)