راستش نمیدونم چطوری شروع کنم
ما نزدیک 3 سال هست که ازدواج کردیم و یه دختر 1 ساله هم داریم
مشکل حاد و خاصی زیاد نداشتیم تا قبل از این موضوع
هر چند بهانه گیری های همسرم و ایراد گرفتن هاش از مادر و خواهر و خانواده من بود که من هم گاهی به خاطرش با خانوادم بحث و گلایه میکردم
ابتدای ماجرا هم این بود که همسرم در مورد مدرک تحصیلی خودش به من راستش رو نگفته بود و بعد از عقد فهمیدم و ناراحت شدم و ازش خواستم باهام رو راست باشه
در مورد مهریه هم چیز یکه ما توافق کردیم خودمون رو عموی همسرم به هم زد و چیزه دیگه ای اعلام کرد و خانواده اونها هم هیچ حرف و مخالفتی نکردن و ما هم برای اینکه مشکل نشه چیزی نگفتیم و مهریه چیزی شد خلاف چیزی که ما ( من و همسرم و خانواده هامون ) تصمیم گرفته بودیم
اما اصل ماجرا این هست که مدتی پیش همسرم از منزل 2 نفر از اقوام من مقداری طلا را برمیداره و بعد که اونها از طریق دوربین متوجه میشن کار همسر من بوده بدون گفتن به من سعی میکنه از مادرش و فروختن مقداری طلا پول اونها رو برگردونه . این در حالی بوده که پدر و مادر من از این موضوع مطلع شدن و به من نگفته بودن که من دیدم نسبت به همسرم عوض نشه. وقتی همسرم شک میکنه که موضوع رو فهمیدن خانواده من از ترس و اینکه اونا به من بگن میاد با ترس و لرز میگه بهم .
بعد از مدتی با وجود اینکه من گفته بودم اگه چیز دیگه ای هم هست بهم بگو و گفته بود نیست و قسم خورده بوده از طریق چت که با کسی که طلاهای اون رو برداشته بوده میفههمم مقداری طلا از یکی اقوام دیگه هم گم شده که همسرم برداشته و ازش پرسیدم اول گفت نه و وقتی دید جدی پرسیدم و گفتن بگه و کمی تند شدم اون هم گفت آره و اونا رو هم برداشته.این در حالی هست که مدتی بود در خونه پدر و مادر من ( که ما طبقه پایین اونها زندگی میکنیم) هم طلا و سکه گم میشد و به همسرم هم هر چی میگم که شما برداشتی میگه نه . من نمیدونم چه کار کنم . یکی اینکه دیدم بهش خیلی بد شده با این کارهاش. از مدرک تحصیلی - از مهریه و این کارش. و همینطور دید همه خانواده من . تو این مدت با این کارهایی که کرد من بهش کتک یا توهین نکردم . ازخانواده ای بوده که مشکل مالی نداشتن و همیشه در رفاه بوده و ما هم طوری نبوده که نیازمند باشیم و به اندازه خودمون داشتیم و از خانواده هامون هم کمک میگرفتیم . من 28 سال و همسرم 26 سالش هست.
نمیدونم چه کار کنم. بهش اعتماد کنم یا نه . چطوری رفتار کنم باهاش. این موضوع از ذهنم بیرون نمیره. باعث شده کلا نسبت به همه چیز سر بشم . تو خونه ساکت باشم. حتی تو رابطه جنسی . و هر یه مدت فقط برای نیاز اون و اینکه از این نظر مشکلی نداشته باشه انجام میدم. حسم کم شده.دوستش داشتم و دارم همیشه اما خوب این رو نمیتونم فراموش کنم. خانواده من با این ازدواج مخالف بودن و به اصرار من راضی شدن . هم اینکه گاهی هم انتظارات و توقعاتی داره از خانوادم که نمیدونم درسته یا نه اما کلا دیدم عوض شده . چطوری باید رفتار کنم باهاش ؟ و یه ایراد دیگه هم اینه که همسرم تو حرف زدن هاش خیلی پیاز داغش رو زیاد میکنه و کلا غیر واقعی جلوه میده حرفهاش جوری که گاهی بقیه متوجه میشن که اینطور چیزی نیست و به روش نمیارن. بارها بهش هم گفتن اینطوری نگو . چیزی که مطمئن هستی رو بگو اما قبلو نمیکنه. یا اینکه فورا تا چیزی میخواد یا چیزی پیش میاد گریه میکنه و یا خودشو به غش کردن میزنه که البته من خیلی از اینها رو متوجه نمیشم و تازگیها بیشتر حس کردم و مادر من هم بهم گوشزد کرد که اینطوری میکنه . خانواده من وقت مشاور گرفته بودن که این موضوع رو بدون اینکه من بدونم با همسرم برن مشاور و حل کنند تا اینکه از ترسش گفت به من ماجرا رو . و موضوع دوم رو هم باز از ترسش گفت . ممنون میشم راهنمائی کنید
علاقه مندی ها (Bookmarks)