با سلام خدمت دوستان عزيز تالار همدردي
من ي دختر از خانواده سطح بالا که خدا رو شکر تو زندگيم مشکلي ندارم ولي دو سال قبل در محل کارم با مديره شرکت که 10 سال از من بزرگتر بود رابطمونو شروع کرديم اوايل حرف ازدواج بود بعد از مدتي خواهرشون در يک حادثه فوت شدن و ايشون ضربه ي خيلي شديدي خوردن من متاسفانه شخصيت ايشون قبل از رابطمون ميدونستم با دختراي خيلي زيادي در ارتباط بود به خيليا اسمس ميداد خيليا بهش زنگ ميزد تو سن 38 سالگي چت ميکرد ولي انگار کور شدم باهاشون رابطمو شروع کردم ي مدت باهم بوديم تو شرايط سخت فوت خواهرش کنارش بودم ولي بعده اينکه ي مدت گذشت شروع کرد به گفتن اينکه ديگه نميتونه ازدواج کنم از اين حرفا ،رابطمون تموم شد ي همکاره جديد اومد شرکت از لحاظ قيافه ي کم بهتر از من بود شروع کرد با اون خوش بش کردن طوري که چشم ازش برنميداشت هرجا که مينشست زوم ميکرد اونجا عذابم ميداد داغونم ميکرد کسي که تا ي مدت قبل براي من ابراز علاقه ميکرد حالا داشت جلو چشمم عذابم ميداد هر روزم شد گريه کردن طاقت شو نداشتم خلاصه اينقدر موندم تحمل کردم از لحاظ روحي داغون شده بودم تا اينکه ي روز بالاخره اون دختره رفت بعد از همين جريان من ي خواستگار خوب داشتم بخاطره فرار از اين آقا بدون هيچ شناختي بله گفتم بعد از ي هفته قرصهاي افسردگي وسواس فکري تو کيفش پيدا کردم ديگه هيچي ازم نمونده بود با ي دنيا غم و غصه و شکست نامزديمو بهم زدم اينقدر داغون بودم که ي هفته نمستونستم ي کلمه حرف بزنم ....بعدش که اين دختره رفته بود بازم من شدم مرکزه توجه اون آقا مثلا ميخواست تو اون شرايط کمکم کنه دلداريم ميداد همش ميومد مينشست کنارم منو از محبت احساس سيراب ميکرد منم که از همه جا شکست خورده بودم تحت تاثير قرار ميگرفتم بهم محبت ميکرد ولي از اون طرف قايمکي ميرفت اسمس بازي ميکرد قايمکي با تلفن حرف ميزد تو چت با هزاران نفر چت ميکرد بهشون ميگفت خوشحال ميشم بهم اسمس بزنين کاري کرد من رواني بشم از ي طرف منو غرق احساسات ميکرد از طرفي با هزاران نفر ديگه در ارتباط بود اينا باعث شد 2 سال با ترس اينکه با کسي باشه مينشستم دعا ميکردم کسي نباشه اين شد کاره هر روزم....ديگه طوري شدم روزي که اسمس نميداد يا کاره مشکوکي نميکرد من عالي بودم ولي روزي که رفتاري ميکرد من کاملا بهم ريخته بودم و از شرکت ميومدم تو خيابون گريه ميکردم...تا اينکه تو بهمن ماه سال پيش خودش پيشنهاد داد باهم باشيم منم بخاطره اينکه ديگه بهم تعهد داره و ديگه از اين رفتارا نميکنه قبول کردم رابطمون از لحاظ احساسي عاطفي عالي بود از رابطه هاش کم کرد بازم بعد ي مدت تو بيرون ديدم که با يکي از دخترا که هم سن و سال خودش بود ي بار ازدواج کرده بود و جدا شده بود با هم رفته بودن بيرون باز دعوا گريه قسم ميخورد هيچ احساسي با اون ندارم حتي جلو من زنگ زد بهش گفت دوس دخترم منو با تو ديده بگو جز ي دوست معمولي بين ما چيزي نيست دختره هم همه اينارو تاييد کرد....چند ماه گذشت من ي کاره اشتباهي کردم و چون آدم کينه اي بود از دلش به راحتي در نميومد خواهش کردم التماس کردم گوش نداد ي مدت گذشت بازم خوب شديم چون ذهنيتم بد شده بود گوشيشو چک کردم دقيقا روزه بعد از اينکه دعوامون شده بود با همون دختره رفته بود کوه...باز به چند دختره ديگه نمونش همون دختره که همکارمون بود اسمس داده بود حالشونو پرسيده بودو.....من بازم داغون شدم باهاش دعوا کردم اينبار بجاي عذر خواهي ميگفت از لج تو اينکارو کردم اينقدر توي حرف زدن و قانع کردن ماهره طوري حرف زد طوري وانمود کرد که همه چي مقصر منم که گوشيشو چک کردم با حرفاش تحقيرم ميکرد من بيشتر برم طرفش اين اتفاقم افتاد قرار گذاشتيم فراموش کنيم ولي با حرف ميگفت آره ولي عمل برخلافشو انجام ميداد اين مدتم باباش بخاطره سرطان تو بيمارستان بود من همش تلاش کردم تو اين شرايط کنارش باشم ولي اون همکاري نميکرد بازم همه ي دخترا اومده بودن دورو برش بهش زنگ ميزدن منم از ترس اينکه نميخواستم بازم پاشون تو رابطم باز بشه گير دادم اسرار کردم درست شو ولي کينه اي بود نميتونست فراموش کنه هر بيشتر ميديدم اونا زنگ ميزنن بيشتر ميرفتم طرفش اون همش ميگفت ي مدت بيخيال شو شرايط بابام سخته نميتونم به چيزه ديگه فکر کنم ولي فکر ميکردم چرا براي دختراي ديگه وقت داره چرا جواب اونارو ميده من نميخواستم اونا باشن ميخواستم تو شرايط سخت خودم کنارش باشم....خلاصه پدرشون فوت شد و حالا سرکوفتاش شروع شد تو منو درک نکردي تو نميتوني درست تصميم بگيري تو اوني نيستي که من کنارش آرامش داشته باشم تو بابام مريض بود هر روز ي فيلم اجرا کردي ولي بخدا من بخاطره ترس هميشگيم از بودن اون دخترا براي رابطم تلاش کردم ولي اون نميتونه اينو درک کنه همش حرف خودشو ميزنه ميگه نه تو درکشو نداشتي اينقدر تحقيرم کرد که دو روز پيش کارمو ول کردم اومدم چون بازم ميخواست باهام بازي کنه ميگفت ما همو ميبينيم درد و دل ميکنيم باهم خوبيم ولي ديگه تعهد نيست باز ميخواست منو غرق احساسات کنه من طرف کسه ديگه نرم ولي خودش هر غلطي خواست بکنه عذابم بده تورو خدا کمکم کنين من فعلا ذهنم از اون ترسا پاک نشده عذاب ميکشم توروخدا کمکم کنين چيکار کنم ذهنمو پاک کنم.....
علاقه مندی ها (Bookmarks)