به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 46 , از مجموع 46
  1. #41
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 17 دی 93 [ 22:34]
    تاریخ عضویت
    1391-12-08
    نوشته ها
    661
    امتیاز
    3,788
    سطح
    38
    Points: 3,788, Level: 38
    Level completed: 92%, Points required for next Level: 12
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    2,635

    تشکرشده 911 در 430 پست

    Rep Power
    78
    Array
    ممنون ساراي گلو عزيز.بهترين حرفارو ازت شنيدم(خوندم).
    اميدوارم به تك تكش عمل كنم.

  2. کاربر روبرو از پست مفید roze sepid تشکرکرده است .

    barani (پنجشنبه 16 خرداد 92)

  3. #42
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 17 دی 93 [ 22:34]
    تاریخ عضویت
    1391-12-08
    نوشته ها
    661
    امتیاز
    3,788
    سطح
    38
    Points: 3,788, Level: 38
    Level completed: 92%, Points required for next Level: 12
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    2,635

    تشکرشده 911 در 430 پست

    Rep Power
    78
    Array
    سلام دوستاي گلم.
    خداروشكرخيلي موفقم امانميدونم چرا نميتونم بامامانم ارتباط خوبي داشته باشم.خيلي ملاحظشو ميكنم اما يهو مثل ديگ بخار منفجر ميشم.وتنها كاري كه ميكنم اينه كه بهش ميگم من باشما حرفي ندارم.وميخوام تنها باشم.اما اونقد پيله ميكنه واز نقطه ضعف من استفاده ميكنه (ميگه تو مثلا نماز ميخوني وبا خداارتباط داري نبايد به مادرت اف بگي و...)اون لحظه است كه ديگه ميگم نميخوام ازم راضي باشين.نه دعاتونو ميخوام نه نفرينتون.بارها خواب ديدم كه بايد بهش احترام بزارم پيشونيشو ميبوسم.دستشو ميبوسم اما با شرايط سختي كه خودم از نظر فكري دارم.جونم به لبم ميرسه.
    خيلي دوسش دارم وعاشقشم. اما نميزاره آرامش داشته باشم.به همه چي من كار داره.بااينكه هميشه ميگه تو از خواهرات بهتري وبيشتر دلسوزي ميكني.
    خب منم آدمم خسته ميشم وقتي با تمام خوبيهام منو مقايسه ميكنه.من از اول بچه مسئوليت پذيري بودم.خواهرم3سال بزرگتر بود اما هميشه من به مادرم كمك ميكردم.ميگفتن تو خيلي زرنگتر از خواهرتي.همين موضوع باعث شده بود13 سالگي يك خواستگار داشته باشم.بعد16سالگي و...الانم كه31 سالمه هر كي منو خوب ميشناسه ميگه خوش به حال پسري كه باتو ازدواج كنه.مامانمم ميگه اگه ازدواج كني مثل خواهرت نيستي خودت عاقلي ومن فكرو خيالي در مورد تو ندارم.اما نميتونم اين رفتاراشو تحمل كنم.يعني صبر ايوب ميخوام كه نتونستم تا الان داشته باشم.با نمازو دعاواين كارا فقط تونستم اينطوري بشم.از حرف نزدن من متنفره.چون هميشه همه جا با وجود من گرم ميشه.فكر نكنين خودشيفته ام.نه.اين حرفارو هم خانوادم وهم دوستامو آشناها ميگن.بابام خيلي ازم دفاع ميكرد وبا تمام بديهاش نميزاشت كسي توخونه اذيتم كنه.ميگفت تو از همشون دلسوز تري.ميگفت من ميدونم توهمسرتو خوشبخت ميكني.اگه من گريه ميكردم ميومد آرومم ميكرد.ميگفت از اشك تو ذجر ميكشم.
    دلم براي دستاي مهربونش تنگ شده اما ديگه دوست ندارم برگرده.

  4. کاربر روبرو از پست مفید roze sepid تشکرکرده است .

    barani (شنبه 18 خرداد 92)

  5. #43
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 15 مرداد 94 [ 18:26]
    تاریخ عضویت
    1392-1-19
    نوشته ها
    181
    امتیاز
    2,578
    سطح
    30
    Points: 2,578, Level: 30
    Level completed: 86%, Points required for next Level: 22
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    395

    تشکرشده 383 در 145 پست

    Rep Power
    30
    Array
    ینی قشنگ می فهممت و درکت میکنم
    شرایطمون شبیه همه
    خودتو سرزنش نکن
    سعی کن مادرتو به عنوان یه واقعیت زندگیت بپذیری
    سعی نکن به زور تحملش کنی اونجوری سخت تر میشه فقط بپذیرش
    یه جورایی همون حرفی که میگن در برابر مقدرات الهی تسلیم باشی خیلی بهتره تا اینکه قبول نداشته باشی ولی به زور بخوای خودتو آروم نگه داری
    یه مقدار از کلافه بودنت هم به خاطر درگیر خواستگارها بودن ولی جور نشدن ازدواجته به خدا توکل کن
    مشکلات متاهلهارو بخون از خدا بخواه یه کسی رو که بیشترین تناسبو باهاش داشته باشی نصیبت کنه تا کنارش به آرامش برسی

  6. 2 کاربر از پست مفید saraamini تشکرکرده اند .

    barani (شنبه 18 خرداد 92), roze sepid (جمعه 17 خرداد 92)

  7. #44
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 17 دی 93 [ 22:34]
    تاریخ عضویت
    1391-12-08
    نوشته ها
    661
    امتیاز
    3,788
    سطح
    38
    Points: 3,788, Level: 38
    Level completed: 92%, Points required for next Level: 12
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    2,635

    تشکرشده 911 در 430 پست

    Rep Power
    78
    Array
    ممنون ساراي گلو مهربون.:)وقتي شماها هستيد من ديگه نميتونم نااميد باشم.خداي بزرگمو شكر ميكنم كه شما دوستاي عزيزو برام فرستاده.من دوست زياد دارم اما همشون منو محرم اسرارشون ميدونن.من حرفامو به هيچكس نميگم.اما شنونده ومشاور خوبيم براي بقيه.

  8. کاربر روبرو از پست مفید roze sepid تشکرکرده است .

    barani (شنبه 18 خرداد 92)

  9. #45
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 11 مرداد 96 [ 23:40]
    تاریخ عضویت
    1392-3-09
    محل سکونت
    گیلان
    نوشته ها
    294
    امتیاز
    4,808
    سطح
    44
    Points: 4,808, Level: 44
    Level completed: 29%, Points required for next Level: 142
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    1,335

    تشکرشده 839 در 268 پست

    حالت من
    Narahat
    Rep Power
    41
    Array
    سلام


    این فقط یه خاطرست از یکی از دوستام.همش به ما می گفت تو دنیا هیچ چیز مهمتر از دعای پدر و مادر نیست.خیلی ادم مومنی نبود.اما این اعتقادی بود که عمیقا بهش باور داشت و به همه هم توصیه می کرد.



    تازه توی یه مغازه کار پیدا کرده بود.تابستون که شد به صاحب مغازه گفت که بعد از ظهرها باید دو سه ساعت بهم مرخصی بدی من برم کاری دارم و انجام بدم.چون ادم سالمی بود ،صاحب مغازه هم چون نمی خواست از دستش بده پذیرفت ولی به شرطی که دلیلش رو بگه.دوست منم قبول کرد.ولی گفت روزای اخر تابستون که دیگه اخراشه بیا ببین من کجا میرم.و هیچوقتم کسی نفهمه.


    میدونی دوستم کجا میرفت؟

    خونشون یه خونه ویلایی بزرگ بود با درخت های زیاد.به طبعش مگس و پشه هم زیاد بود.


    مادرش بعد از ظهرها عادت داشت به خواب.این رفیق من دو سه ساعت بالا سر مادرش می نشست تا مگس هایی رو که می شینن رو سر مادرش بپرونه.تا مادرش بتونه بخوابه...............................


    اینو مادرم بهم گفت.یک روز که رفته بود به مادرش سربزنه.منم هیچوقت بروز ندادم


    فقط خدا

  10. کاربر روبرو از پست مفید faghat-KHODA تشکرکرده است .

    roze sepid (شنبه 18 خرداد 92)

  11. #46
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 17 دی 93 [ 22:34]
    تاریخ عضویت
    1391-12-08
    نوشته ها
    661
    امتیاز
    3,788
    سطح
    38
    Points: 3,788, Level: 38
    Level completed: 92%, Points required for next Level: 12
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    2,635

    تشکرشده 911 در 430 پست

    Rep Power
    78
    Array
    سلام
    ممنونم فقط خداي محترم
    امروز خيلي سعي كردم اين خاطره زيبا رو آويزه گوشم كنم وخيلي آرامشم بيشتر شده.
    من هيچي نميدونم واومدم از شماها ياد بگيرم.

  12. 2 کاربر از پست مفید roze sepid تشکرکرده اند .

    barani (شنبه 18 خرداد 92), faghat-KHODA (شنبه 18 خرداد 92)


 
صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 12:33 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.