سلام خدمت همگی دوستان
و عرض تبریک به مناسبت عید نوروز باستانی
-------------------
نمیدونم منو یادتون هست یا نه؟
من چند مدت پیش ازتون راهنمایی خواسته بودم در زمینه کار و اینا،گفته بودم که پدرم برام کار پیدا کرده بئده ولی یروز بیشتراونجا دووم نیاوردم.خیلی پیش خودم ناراحت بودم و خودخوری کردم که چرا این کارو از دست دادم البته دو شیفته بود برام سخت بود ولی خوبیش این بوذد که بهمون نزدیک بود خلاصه اینکه خیلی اذیت شدم.
تا اینکه این اواخر پدرم به همسایمون که خیلی نسبت به پدرم ارادت داره چون پدرم خیلی با ادب و مرد خوبیه و ایشون هم همینطور گفت که برام دخترم تو دانشگاه جایی کاری سراغ دارین و ایشون هم از اونموقع تابحال افتاده دنبال یه کار خوب برای من.و تازگیا از طریق پدرم متوجه شدم که کار خوب برام سراغ دارهکه اونم زیاد از خونمون دور نیست.کارشم تایپ بود،صاحب مغازه میشد دوست همسایمون.و حسن دیگش این بود که پاره وقت بود از صبح تا 2 بعد از ظهر،و من باید میرفتم اونجا تایپ میکردم و اینا و هر وقت صاحب مغازه نبود من باید تلفن جواب میدادمو با چند تا ارباب رجوع سر و کار داشتم.وقتی اینارو شنیدم استرس عجیبی گرفته بودم از یه طرفم دلم میخواست واسه خودم کار کنم و دستم تو جیب خودم بره ولی باز هم قبول نکردم همسایمون بنده خدا میگفت حیفه خیلی موقعیت خوبیه ولی من میتذسیدم حتی پدرم گفت امتحانی برو شاید خوب بود ولی من گفتم نه نمیخوام مثل اون دفعه برمو نشه بعد کلی خودمو سرزنش کنم نرم بهتره ،چون خودمم میدونم راحت نیستم.هی پیش خودم میگفتم حیف که نمیتونم.و از خدا خواستم یه کار خوب دیگه که توش حداقل کمی راحت باشم قسمتم کنه. ولی خوب تو واقعیت خیلی میترسم.انگار میخوان اعدامم کنن.خیلی میترسم.
حالا دیشب هم بهم پیشنهاد کار دادن البته به قطعیت نرسیده کارش تو اداره پسته کار کامپیوتریه البته دقیق نمیدونم چجوریه.بابام به همسایمون گفت دخترم خجالت میکشه یکم مادرمم گفت دخترم دلش میخواد چند تا دختر هم باشن یکم روش نمیشه و اینا، اونام گفتن همینه دیگه بایستی عادت کنی برو تو اجتماع راحت باش به یه لحنی گفت که من اعصابم خورد شد احساس کردم غرورم جریحه دار شد از خجالت داشتم آب میشدم.مونده بودم چی بگم چی نگم.دلم نمیخواست درموردم چیزی بدونن.
حالا از دیشب دارم با خودم کلنجار میرم که اگر قطعی شد و اینا چکار کنم.صبر کنم شاید بهتر از این گیرم بیاد یا نه.اگر نتونستم چی؟ از یه طرفم میگم شاید خیلی خوب باشه اصلا.هی خودمو تو اون محیط تجسم میکنم یبار میترسم یبار هم نه.اینو نگفتم که اینجا از محل زندگیم دوره یعنی باید ماشین بگیرم.
مادرم میگه باید عادت کنی شاید دوفردا دیگه جوری باشه که تو بخوای پا بپای شوهرت کار کنی .نمیدونم باید عادت کنم یا یه ادم میتونه مثل من باشه و نخواد حتما اجتماعی باشه.خیلی میترسم و خجالت میکشم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)