سلام به همه دوستان
مدتی هست (شاید نزدیک به یکی دو سالی باشه) که بدجوری داغونم. احساس می کنم اعتماد به نفس سالهای قبل رو از دست دادم و دارم افسرده می شم.
الان دلم می خواد یه خلاصه ای (البته طولانی) از زندگیم و فعالیت هام بذارم تا کمکم کنید. خواهش می کنم مطلب رو تا آخر بخونید. از همه خواهش می کنم کمکم کنید تا اعتماد به نفسم رو دوباره به دست بیارم.
مخصوصا شما آقای sci. من راهنمایی های شما رو به همه دیدم و همیشه تحسینتون کردم که انقدر با حوصله اید و به همه دوستان کمک می کنید. خواهشا یک وقتی از وقت گرانبهاتون رو هم برای من صرف کنید.
من همیشه تو مدرسه درسم خوب بود. جزء نفرات اول مدرسه بودم. حتی اگر نمره ای هم کم می آوردم همه بهم به عنوان یک دختر باهوش ولی کم کار نگاه می کردن. همیشه هم به خاطر صدای خوبی که داشتم تو مسابقات قران شرکت می کردم و رتبه هم می آوردم و به خاطر صدام مدام مورد تشویق بودم.
دبیرستان رو هم مدرسه نمونه دولتی قبول شدم. البته توی دبیرستان دیگه مثل قبل شاگرد بالایی نبودم. سال اول کنکور واقعا تنبلی کردم و رتبه ام حدود 6000 شد و چون می خواستم توی یه رشته خوب و یه دانشگاه خوب قبول شم گذاشتم برای سال بعد. سال بعد یک برنامه ریزی حسابی کردم و رتبه ام زیر هزار شد و یه دانشگاه خوب و یه رشته خوب قبول شدم.
توی کارشناسی باز هم توی بعضی درس ها تنبلی می کردم و درس نمی خوندم و معدلم خیلی خوب نشد. البته دانشگاهمون هم سخت گیر بود.
خلاصه کارشناسی هم تموم شد و من با یک برنامه ریزی خوب همون سال اول ارشد همون رشته باز هم توی یک دانشگاه خوب قبول شدم و به خودم قول دادم که توی ارشد کلی تلاش کنم. اما ارشد هم بدتر از کارشناسی به تنبلی گذروندم و مخصوصا یک مقداری وارد فعالیت های سیاسی هم شدم و بدتر به درسم ضربه زدم.
(می دونم خسته شدید ولی خواهشا تا آخر ادامه بدید)
البته من توی بعضی از کارهای عملی از بچه های دیگه بهتر بودم ولی توی درس ها تنبلی می کردم. مخصوصا اینکه در دوره ارشد یک همکلاسی و البته هم اتاقی داشتم که خیلی احساس می کرد باهوشه و مدام دیگرون رو مخصوصا من رو به خاطر بعضی اشتباهات مدام مسخره می کرد. در اینکه باهوش بود شکی نبود اما این رفتارش خیلی روی من تاثیر بدی گذاشت و به من ضربه بزرگی زد. طوری که مدام احساس می کنم من چقدر خنگ هستم. با اینکه خانواده و فامیل همیشه به من افتخار می کردند اما اون دوستم باعث می شد تا من احساس کنم که خیلی خنگ هستم و احساس کنم که دیگر دوستانم هم نسبت به من این حس را دارند.
الان من مدت 6 ماه هست که دفاع کردم ولی جلسه دفاع خوبی نداشتم. نتونستم به خوبی از کارم دفاع کنم. و باز پیش همه احساس خجالت می کردم. مخصوصا استاد راهنمام که بهم گفت خوب دفاع نکردی.
هم دوره ارشد رو خیلی طولانی کردم و هم اینکه الان احساس می کنم که اصلا از پایان نامه ام راضی نبودم و در واقع کار زیادی نکردم. من هرگز نمی خواستم اینطور بشه و می خواستم بهترین کار رو بکنم و ارائه بدم. اما انقدر موضوع بدی رو انتخاب کردم که هیچ ایده ای برای اون به ذهنم نمی رسید. طوری که روم نمی شه برای جایی مقاله بدم.
تصمیم دارم برای سال بعد دکترا شرکت کنم ولی حتی نمی تونم با اعتماد به نفس از کاری که توی ارشد کردم دفاع کنم.
در ضمن من توی شهری که درس می خوندم مدتی هم کار می کردم اما احساس خوبی به اون کار نداشتم. احساس می کردم که کاری که من می کنم در حد خودم نیست بلکه در حد یک کارشناسیه نه ارشد.
الان هم که به شهر خودمون برگشتم هنوز نتونستم جایی کار پیدا کنم. چون هم شرکت های مورد علاقه من کم هستند هم خانم ها را استخدام نمی کنند.
تنها کاری که می تونم پیدا کنم تدریس توی دانشگاه هست که به خاطر اعتماد به نفس پایینی که پیدا کردم از تدریس هم می ترسم.
و من موندم توی خونه بدون هیچ فعالیت مفیدی . البته هنوز هم مطالب مفیدی که در مورد رشته ام رو دوست دارم می خونم و کارهای عملی هر چند کوچیکی انجام می دم ولی اصلا نمی دونم چطور می تونم دوباره اعتماد به نفسم رو برگردونم تا بتونم هم مقاله ام رو بنویسم هم از کار و تدریس نترسم.
خواهش می کنم کمکم کنید چون احساس می کنم که افسرده هم شدم.
در حالی که به سن 27 سالگی رسیدم ولی احساس می کنم هیچ چیز مفیدی بدست نیاوردم و همش آرزو می کنم که کاش برمی گشتم به سالهای گذشته و آینده بهتری رو می ساختم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)