من:27 ساله-فوق لیسانس- چادری. شغل: مدرس
همسرم: 32ساله- فوق لیسانس- فکر میکردم مذهبی. شغل: کارمند
2سال و نیم پیش به صورت کاملا سنتی با هم آشنا شدیم. 1سال و نیم در عقد بودیم و تو این دوره از هم دور بودیم(با اینکه همشهری هستیم اما خونواده همسرم از 15 سال پیش ساکن شهر دیگری شدند).
تو مدت عقد از بی توجیهای همسرم به شدت ناراحت بودم اما به حساب این میذاشتم که کیلومترها از هم دوریم(تو این مدت شاید هر 2ماه، به مدت 3 روز همدیگه رو میدیدیم). علت دوری هم اصرار خانواده ی همسرم برای خرید خونه بود!!( خونه ای که الآن تمام حقوق همسرم صرف پرداخت وامها و قرضهای اون داره میشه! و اگه کمکهای پدر من نبود معلون نبود کی بتونیم بریم سر خونه زندگیمون). اینها رو گفتم که بدونید من کوچکترین توقع مادی ازش نداشتم و حتی از خودگذشتگیهای خودم و کمکهای پدرم رو اصلاٌ به روش نیاوردم.
یک ساله که تو این شهر در کنار همسرم زندگی میکنم و اینجا کسی رو ندارم و غریبم. خونواده ی همسرم هم همینکه غم منو زیاد نکنن ازشون ممنون میشم (همینقدر براتون بگم که حتی کادوهایی که سر عروسیمون بهمون داده بودن رو مجبور شدیم بهشون برگردونیم! تو این یکسالی که خونه ی خودم هستم حتی خواهر و برادرش یکبار بهمون سر نزدن!! اون چیزی که تو این خانواده نسبت به من و همسرم تعریف شده محبت نیست انتظاره و انتظار!!! رفتارهای اونها فرود و نشیبهای زیادی رو در زندگی برای ما ایجاد کرد اما از علاقه همسرم به اونها کم نشد). . با همه ی این توصیفات به خونواده ش هیچوقت بی احترامی نکردم و همیشه با خوشرویی باهاشون برخورد کردم.اوایل خیلی این موضوعات اذیتم میکرد به همسرم ایراد میگرفتم و بخاطر رفتارهای خونواده ش و بی توجهی های خودش اون رو سرزنش میکردم اما چند ماهه به این نتیجه رسیدم که آدمها رو نمیشه تغییر داد من باید اخلاق اونها رو بپذیرم و نگاه خودم رو عوض کنم...
موضوع اصلی صحبت من رفتار خونواده ی همسرم نیست. همه ی این توضیحات رو دادم تا یک دید کلی نسبت به اوضاع زندگی من پیدا کنین تا اگه قراره قضاوت کنین یا راهنمایی، منطقی باشه و کاربردی.
تو این مدت گاه و بیگاه با همسرم دچار تنش میشدم. گاهی همسرم علایمی رو از خودش بروز میداد که من نگران میشدم. مثلا بعضی روزها از وقتی که میرفت اداره(6 صبح) تا وقتی بیاد خونه(7شب) حتی به من زنگ نمیزد. اگه من زنگ میزدم سرد و خسته جواب میداد جوریکه از زنگ زدنم پشیمون میشدم. میومد خونه پای تلویزیون مینشست و بعد میخوابید.
خلاصه اینکه گاهی بدون دلیل واضحی به شدت تو خودش فر ومیرفت. اوایل میگفتم رفته تو غار تنهاییش اما شاید اینطور نبود.
سعی کردم شادتر باشم، بیشتر به خودم برسم، خونه همیشه تمیز باشه و غذاش همیشه حاضر. هیچوقت ازش توقع مادی نداشته باشم و از طرق مختلف جوری که به غرورش صدمه نخوه نذارم جیبش خالی باشه! کارساز بود اما مشکل اصلی زندگی ما رو برطرف نکرد.
یه روزی همسرم برام یه ایمیل فرستاد (تازه تو اون گروه عضو شده بود) و من هم تو اون گروه عضو شدم. بعد از یه مدت دیدم که اون گروه لا به لای ایمیلهاش عکسهای سکسی و جنسی هم میفرسته. به همسرم گفتم راضی نیستم که به اینجور تصاویر نگاه کنی.. دعوامون شد و نتیجه اینکه بظاهر از عضویت اون گروه اومده بیرون اما یه ایمیل جدید ساخته و با ایمیل جدیدش تو اون گروه عضوه!
دیگه در مورد این موضوع مستقیما باهاش صحبت نکردم چون نمیخواستم رومون تو روی هم باز بشه. غیر مستقیم و بدون کنایه حرف زدم اما بی تاثیره... این روزها فهمیدم این موضوعات واسه همسرم خیلی جذابه و علتش رو هم نمیدونم! نه تنها از این گروه بلکه ایمیلهای دوستهاش هم از این تیپه! و این داره منو داغون میکنه...
تو ظاهر همسری دارم آرام، نجیب و سر به زیر که انقدر به من اطمینان داده بود که هنوز با اینکه پسورد ایمیلشو دارم باور نمیکنم انقدر چشمهاش کثیف باشه! چون جلوی من خیلی ظاهرسازی میکنه!
دارم به جدایی فکر میکنم. یه ماهی هست که سر این مساله با خودم کلنجار میرم حالم دیگه داره ازش بهم میخوره. من زندگیم رو خیلی دوست داشتم، خیلی هم سختی کشیدم اما نمیخوام روزی بفهمم این زندگی ارزش جنگیدن نداره، که ازش صاحب فرزند شده باشم!!!نمیتونم خودم رو بزنم به بیخیالی و بذارم تو خلوت خودش تا ناکجاآّباد بره...
علاقه مندی ها (Bookmarks)