سلام
تازه واردم اومد اينجا تا شايد روحم تازه شه....
از يه سال پيش با يه پسري تو چت آشنا شدم انقد با هم حرف زديم كه اين ماجرا به عشق و عاشي كشيده شد
مال...بود و من اصفهان دو سه ماه كه گذشت اين اومد اصفهان كه منو ببينه يادمه رو پل همديگر و ديديم غروب بود
اين همه راهو به خاطر من اومد بود و حرفشم اين بود كه با هم ازدواج كنيم من يه مشكلايي داشتم كه نمي تونستم بهش جواب مثبت بدم گرچه منم عاشقش شده بودم اما بهش گفتم نه!
يه ماهي از اين ماجرا گذشت ديدم نمي تونم واقعا زندگي كنم بدون اون ....شايد به نظرتون خنده دار بيا اما من تو فاميلام كسايي رو مي شناسم كه تو چت با هم آشنا شدن و ازدواج كردنو الان هم يه بچه دارن ...
انقد حالم بد شده بود كه تصميم گرفتم بهش پيام بدم ساعت 12 شب بود بهش پيام دادمو گفتم نمي تونم بدون تو زندگي كنم و...
مي دونيد اون چي گفت؟
كلي دليل و مدرك براي من آورد كه ما نمي تونيم با هم خوشبخت بشيم و الان آمادگي ازدواج رو نداره يعني ديگه قصد ازدواج نداره..........
اين آرزوي من آواري شد روي سرم..........................!
انقد دوسش دارم كه هر وقت دلم براش تنگ مي شه مي شينم براش قرآن مي خونم و براش دعا مي كنم انقدر گريه مي كنم تا خوابم ببره.

تا اون حد شناخته و ديده بودمش پسر خوش قيافه و با خدايي مثل خودم يتيم بزرگ شده بودو ...خلاصه تموم خصوصياتي كه بشه اسم مرد روش گذاشت رو داشت و من دوسش داشتم اول نتونستم به دلايلي بهش جواب مثبت بدم و نمي خواستم اونو معطل خودم كنم گفتم نه اما بعد كه پشيمون شدم و اوضام روبه راه شد به عشقي كه بهش داشتم بهش گفتم اما اون نخواست نمي دونم چرا گرچه دليلش قانع كننده نبود اما از اون شب به بعد من ديوونه شدم شبا كابوس مي بينم با صداي فرياد خودم از خواب مي پرم و به ساعت خيره مي شم و هر چي فكر مي كنم نمي فهمم ساعت چنده همش به ياد اونم و...
و دائم به مرگ فكر مي كنم
هنوزم توي چت مي بينمش در حد سلام و احوال پرسي كه حال همو مي پرسيم حالم بدتر مي شه پيش خودم فكر مي كنم چطور مردها زود عشقشون رو از ياد مي برن گرچه ادعا مي كنه كه هنوزم دوسم داره اما نمي تونه با من ازدواج كنه
بزرگترين مشكل من در حالا حاظر اينه كه خودم يكي رو دوست دارم يكي هم منو
اومد خواستگاريم خيلي سنتي نه مثل منو اون آقا تو چتو نت
من جوابي بهش ندادم حتي اگه باهاش ازدواج هم بكنم وقتي يكي ديگه تو ياد منه اونم خوشبخت نمي شه ...مگه نه؟
چند سال پيش يه روز سيزده بدر با همين آقايي كه اومده خواستگاريم داشتيم فوتبال مي كرديم يامه يه قوري چاي رو هم كه مال مردم بود شكستيم اونجا عاشق من شدو اين عشقشو تا به اينجا نگه داشته بود تا به يه سرو ساموني برسي و بعد با هم ازدواج كنيم گرچه اون موقع من خبري از عشق اون نداشتم تازگيا فهميدم
حالا شما قضاوت كنيد ازدواج با كسي كه دوسش ندارم يا با كسي كه دوسش دارم(گرچه بهش نمي رسم)؟