به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 8 , از مجموع 8

Threaded View

  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 20 فروردین 03 [ 09:36]
    تاریخ عضویت
    1393-6-03
    نوشته ها
    11
    امتیاز
    7,164
    سطح
    56
    Points: 7,164, Level: 56
    Level completed: 7%, Points required for next Level: 186
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger Second Class5000 Experience Points
    تشکرها
    6

    تشکرشده 8 در 5 پست

    Rep Power
    0
    Array

    مشکل شدید روانی همسر

    با سلام و احترام

    خدمت دوستان

    بنده 4 سالی هست که ازدواج کردم و تو این 4 سال هر بلایی که فکرشو نمیکردم سرم اومد...

    من تو یه خانواده ای بزرگ شدم که ابرو و احترام و این چیزا توش خیلی مهمه ، مخصوصا پدرم خیلی محترمانه و خوب با ما برخورد کرده تا این جا

    بنده 5 سال پی با همسرم اشنا شدم و قرار بر ازدواج گذاشتیم ، اختلاف سنیمون هم 8 سال هست ، اوایل آشنایی همه چیز عادی و عاشقانه بود تا اینکه کم کم متوجه رفتار های غیر عادی همسرم شدم ، عصبانیت شدید در کوچکترین بحث ها ، بی احترامی و توهین و تحقیر و فوش و... با کوچکترین بحث شهرهای ما از همدیگه دور بود و اولین باری که بعد از عقد به خونه ما اومد و بحث خرید وسایل بود سر یه بحث از ماشین گذاشت رفت بیرون و من دنبالش ، با بدبختی رازیش کردم برگرده ، چند روز بعد دوباره سر یه بحث کوچیک از ماشین زد بیرون و داده و بیداد کرد ، چند روز بعد سر یه بحث گفت من میرم و شروع به داد و بیداد کرد ، پدرم باهاش صحبت کرد و بعدش پدرم به من گفت این دختر بدردت نمیخوره منم جو گیر بودم گفتم انتخاب خودمه ولش نمیکنم !!!

    تا اینکه یه روز رفته بودم خونشون ، بازم سر یه بحث خیلی کوچیک منو از خونشون انداخت بیرون (: ، رفتم اومدم گفت ما مشکل زیاد داریم گفتم منم راضیم طلاق بگیریم ، بعد با خانوداش صحبت کرد ، پدرش به من گفت من شرمنده ام خودت وضعیت رو میبینی دیگه گفتم اشکالی نداره من کسی رو اجبار به ازذواج نمیکنم ، وسایلم رو جم کردم که برگردم خونه اومد افتاد به غلط کردن ، گفتم بذار برم هم تو فکر کگفت نه نمیتونم بدون تو زندگی کنم ، موندم ، واقعا دیگه شخصیتم کامل خورد شده بود ولی از یه جهت نمیتونستم ولش کنم ، تا اینکه رفتیم سر خوه زدنگیمون ، و تازه بدبختی های من شروع شد ، دعواهای میکردیم که اونایی که به هم خیانت میکنن اونطور دعوا نمیکردن ، من شاید بالای 4 بار با صر رو صورت زخمی رفتم سر کار همیشه یه جام زخمی بود ، منو میزد و من همینجوری نگاش میکردم ، همه بعدش باهاش صحبت میکرد ، میگفتم نکن خوب نیست دختر انقدر بد دهن باشه و شوهرشو بزنه ، ولی بازم دعوای بعدی بدتر ، فوحش هایی بهم داده که تو بدترین دعواها کسی بهم نداده بود ، دیگه از یه جای به بعد فهمیدم مشکل روانی شدید داره و واقعا ادم سالمی نیست ، زن و شوهر های دیگه رو نگاه ممیکردم و میگفتم چرا کسی به هم تو جمع توهین نمیکنه ، یا چرا فقط من تو سر کار سر و صورتم زخمیه ...

    دیگه یه روز شروع کرد به زدن من که زنگ زدم پدرش گفتم من یگه نمیوتنم تحمل کنم بیایید ببریدش ، اها یادم رفت بگم دعوا که میشد از خونه فرار میکرد و من دنبالش می افتادم ، خانوداش انگار تازه از دستش خلاص شدن زیاد اهمیت ندادن ،دیگه اونجا مطمئن شدم زنم دیوانس ، خیلی حس بدی بود ، خاطراتش همیشه در رابطه با این بود که دعوا کرده ، مدیر مدرسه رو زده و...

    خودم با یه روانپزشک مشاوره کردم و دکتر گفت احتمالا اختلال شخصیت مرزی داره و حتی اگه تحت درمان بشه کامل خوب نمیشه ، چندین بار در رابطه با طلاق باهاش صحبت کردم همیشه یا یه دعوای بزرگتر درست میکرد یا تهدید به خودکشی میکرد ، واقعا دیگه خسته شده بودم هر مسافرتی هر جای میرفتیم همه میفهمیدن یه مشکلی بینمون هست ،

    با بدبختی راضیش کردم یه دکتر روانپزشک بریم ، دکتر هم تشخیص افسردگی و اختلال شخصیت مرزی رو دادن و دارو تجویز کردن ، یه مدت گذشت بهتر شده بود ولی بازم عصبانی که میشد جهنم بپا میکرد ، اها در ضمن بعضی از حس های انسانی مثل رحم کردن ، بخشش ، احساساتی شدن و... تو وجودش خیلی ضعیفه ، یعنی حتی یه سری منو زد همه جام زخم شده بود و من چون دلم نمیومد بزنمش شروع
    کردم به گریه کردن ، واقعا برام عجیب بود اصلا براش مهم نبود و شاید خوشش میومد

    از یه جایی به بعد شروع کرد به خانواده من ایراد گرفتن ، بهشون محل نمیداد ، در حالی که پدر من خیلی بیش از حد باهاش مهربوه و کسی تو خونه ما بهش بدی نمیکنه واقعا ، دیگه توهین و فوحش به خانواده من براش یه امر عادی بود ، منم بهش میگفتم توهین نکن ، نذاز به جای برسه که منم به خانوادت توهین کنم ، ولی اصلا براش بی ابرویی مهم نیست ...

    در رابطه با خصوصیت های شخصیتی خودش هم با توجه به بیماری که داره بعضی وقتا انرژِی داره بعضی وقتا بی انگیزه و...
    ادم کاملا بی عرضه ای هست ، هیچ چیزی بلد نیست ، نه میتونه بره کار کنه ، هیچ فنی یا علمی نداره ، یه ادم بی سواد کامل ب با اینکه کلا 24 سالشه ولی جالبه همیشه بهترین ها رو میخواد ، از گفته هاش همیشه مشخصه که میگه چرا اطرافیان احتیاجات ما رو براورده نمیکنن ، چرا بقیه نوکر ما نیستن ، ولی خودش هیچ خیری واسه بقیه نداره ، اگه کسی بهش لطفی کنه وظیفشه ، ولی اون نسبت به بقیه هیچ مسئولیتی نداره ! یه برادر بزرگتر از خودش داره که با اینکه درامد خیلی خیلی خوبی داره ولی هیچ چیزی صاحب نیست ، نه خونه نه ماشین پولشو تو قمار و... از دست میده ، برادر کوچکترش همش تو فکر سیگار و... است ، کلا خیلی داغونن (:

    من تو یه محله ساده زندگی میکنم و خانمم قبل ازدواج اومده بود یا خانوادش دیده بود ، الان یه چند ماهه گیر داده که اینجا چرا زدنگی میکنیم در حالی که من با بدبختی و اینکه تنها دارم کار میکنم خونه هم خریدم و یه ماشین دارم که تو فکر عوض کردنشم ، در حالی که برادرش هنوز مستاجره ، انتظار داره بریم تو بهترین جای تهران با بهترین ماشین زندگی کنیم ، همش یه همه چیز من توهین میکنه و من محترمانه جواب میدن ، اها یادم رفت بگم مشکل صرع هم پیدا کرده بخاطر عصبانیست بش از حد و تحت درمانه من همیشه گفتم پیشتم و با این بیماری مشکلی ندارم

    دیشب زن همسایه داشت با طبقه پایینش دعوا میکرد میگفت : خانم همسایه ایم دیگه باید تحمل کنیم ، مثلا این همسایه کناری م خیلی وحشین ولی خوب باید تحمل کرد !!!

    زنم عصبانی شد و گفت باید برم باهاش دعوا کنم جلوشو گرفتم چون همسایمون واقعا حق داشت ما انقدر وحشی باز در اوردیم که چیزی واسه گفتن نداشم ، دید جلوشو گرفتم شروع کرد به همه چیز من توهین کرد ، شما بی فرهنگید و... من بازم چیری نگفتم ولی ول نمیکرد ، دیشب هر چیزی لایق خودش و خانوادش بود نثار من کرد ، داغونم کرد.

    اها یادم رفت بگم چند ماه پیش رفته بودیم خونه پدرش خیر سرشون منو بردن یه شهر نزدیکشون گردش ،اونجا من یه شوخی خیلی معمولی باهاش کردم شروع کرد پیش مادرش هرچی دوست داشت بهم گفت ساکت شدم و با فاصله ازشون حرکت کردم ، مادرشم هیچی نمیگفت دخترم نکن به چه حق به شوهرت توهین میکنی هیچی نگفت ، بخدا میخواستم فقط اون روز تموم بشه ، در ضمن اونجا که میریم انتظار داره غذایی جایی میریم من حساب کنم و وقتی پدرش حساب کینه به من چپ چپ نگاه میکنه ، پیش خانوداش با من مثل نوکر برخورد میکنه ، فرداش رفتیم بیرون بهش گفتم خسته شدم ازت تو به چه حقی به من بی احترامی کردی ؟ حالش خوب بود گفت اره حق داری اشتباه کردم ، گفتم خوب وضعیت همیشه همینه بعد دید من جبهه گرفتم بازم شروع کرد تو فکر کردی من بی کسم؟ مامانم پشتمه تو هم باید بدونی ، فرداش دید من نوکرشو نمیکنم و هنوز ازش ناراحتم منو از خونه پدرش پرت کرد بیرون ، بعد یه ساعت برگشتم و واقعا تصمیم گرفته بودم بدون اون برگردم خونه که اومدم وسایلمو بردارم به غط کردم افتاد گفتم این دفعه دیگه نمیشه ، مادرشم اومد گفت اره دخترم تو اشتباه کردی و... بازم خرم کردن (:


    من واقعا دیگه خسته شدم حاضرم همه چیزمو بدم بهش ولم کنه بره خونه پدرش ، انقدر اعتماد بنفسم باهاش پایین اومده که دیگه نمیدونم چیکار کنم ، واقعا خدا شفاش بده هم خودش اذیت میشه هم من.

    فقط کسی و جایی نبود دردل کنم اومدم پیش شما

  2. کاربر روبرو از پست مفید alirzea313 تشکرکرده است .

    maryam123 (پنجشنبه 23 شهریور 02)


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 08:00 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.