سلام جناب دکتر و دوستان عزیز من همون مادری هستم که درگیر اعتیاد بودم و به لطف خدا تونستم بذارمش کنار
حال روحیم خیلی خوبه و الان درگیر مشکلاتم با همسرم هستم مشاوره هم میرم نظرات مشاور رو اینجا میذارم خواستم اگر ممکنه شمام نظراتتون رو بگید ممنون میشم
حقیقتش همسرم آدم عجیبیه گذشته سختی داشته و خانواده به ‌شدت سمی و اصلا با کسی ارتباطی نداره تو خونه ام اصلا با من حرف نمیزنه
دیشب حرفی زد که دلم خیلی شکست پسرم چند روزه خونه نیست و منم تو این چند روز اصلا باهاش حرف نزدم نه که قهر باشیم نه فقط میدونستم اینجوری شاید راحت تره
رفت استخر (روز درمیون میره استخر و گاهی ماساژ) برگشت خیلی حالش خوب بود منم طبق معمول همیشه یک گوشه دراز کشیده بودمو ساکت بودم یهو اومد گفت من خیلی راضیم همیشه همینجوری باشیم اصلا کاری به کار هم نداشته باشیم هر کس مشغول خودش باشه زندگی کنیم کم اون لحظه زبونم بند اومد چند دقیقه حرف زدو رفت بعدش اونقدر بغض داشتم که رفتم یکم آب بخورم چشام پر از اشک بود بهش گفتم ازین شرایط راضی ای؟ گفت خیلی گفتم یعنی دوست نداری یکی بغلت کنه نوازشت کنه رابطه ج ن س ی داشته باشی کنار آروم بشی باهات درد دل کنه؟ بعدش اشکام همینطور می‌ریخت اونم هیچ جوابی نداد اومدم تو اتاق تا خود صبح داشتم گریه میکردم.
شاید مثل مشاورم یا هر کس دیگه ای بگید خب توام شاد باش با دوستات خوش بگذرون ورزش کن یا هر کاری که حالتو عوض میکنه انجام بده
باید بگم نمیتونم یعنی نمیذاره نمیخواد من شاد باشم
یک توضیحی میدم مثلا من هر وقت شب یا روز ها جایی بخوام میرم و ازین نظر مشکلی نداره اما اگر اون بیرون رفتن باعث بشه با حال خوش برگردم خونه سریعا جلوشو میگیره مثلا باشگاه میرفتم دید دارم از لاکم خارج میشم و شاد برمیگردم خونه جلسه سوم بود داشتم میرفتم گفت خودم میبرمت از کجا معلوم بری باشگاه! یعنی میتونست بگه خودم میبرمت چون بیرونم کار دارم تا هم من ناراحت نشم هم خیال خودش اگر ناراحته راحت بشه ولی اینو نگفت چیزی گفت که منو بهم بریزه و میدونست اگر چنین چیزی بهم بگه حالم گرفته میشه و من دیگه نرفتم باشگاه حتی سعی هم نکرد منو بفرسته چون اصلا قصدش این بود کاری کنه که نرم یا مثلا بعد مدت ها با دوستام میرم بیرون بله استثنا طبق روال تمام این سالها تا پام برسه خونه دعوا راه میندازه به بهانه های کوچک و الکی
اونقدر این مساله برام تکرار شده که از بیرون رفتن و شاد برگشتن تو خونه میترسم و میدونم قطعا یک اتفاقی میوفته تو مناسبت ها هم همینطور مثلا میدونست من پسرخالم برام مثل برادرم میمونه خیلی زیاد دوستش دارم و برای عروسیش حتی بیشتر از خودش ذوق دارم ولی کاری کرد که حتی نتونستم شب عروسیش کنارش باشم از یک هفته قبلش دعواهای بدی رو شروع کرد و بهانه های بیخود مثل گم شدن دکمه لباسش و... رو وسط می‌کشید و شدید ترین واکنش هارو نشون میداد
همه اینا و هزاران مثال دیگه باعث شده حسم این بشه که نمیخواد من شاد باشم مشاورم در این زمینه و با توجه به گذشته ای که همسرم داره میگه این آدم همیشه منزوی تر و افسرده تر و غمگین تر از آدم های اطرافش بوده الان مثلا میره باشگاه یا استخر فکر نکن خیلی بهش خوش میگذره نه در حد یک آدم معمولی یک روز معمولی رو میگذرونه ولی وقتی برمیگرده تو خونه یک آدم غمگین تر از خودش میبینه احساس قدرت میکنه حس میکنه برنده شده و دیگه این بار اون آدم قابل ترحم اون نیست یکی دیگه ست
حرف مشاورم ب عقل من جور درمیومد و احساس کردم کاملا درست میگه هر چند هیچ آدم سالمی همچین چیزی رو نمیخواد
مثلا من چطور میتونم خوشحال به تفریحاتم برسم در حالیکه جلو همسرم رو میگیرم و نمی‌ذارم اونم به اندازه من خوشحال باشه ولی خب تو شرایطی که همسرم داره به نظرم مشاورم درست میگه حالا میخوام از شما بپرسم نظرتون چیه؟
من از مشاورم در مورد راه حل پرسیدم به من گفت تا جایی که میتونی ازین آدم فاصله بگیر تو اون حس حمایت و عاطفه ای که مد نظرته ازین آدم نمیگیری این آدم خیلی ضعیف تر از اونیه که بتونی بهش تکیه کنی، نظر شما چیه؟

- - - Updated - - -

من میدونم همسرم افسردگی و مشکلات شدید روحی داره دوست داشتم دیشب بگه میدونم ناراحتی منم وضعیتم خوب نیست ولی نمیتونم برای حلش کاری کنم
اگر اینطوری میگفت من کاملا درک میکردم
ولی دیدن چهره شادش و اون حرفا منو خیلی بهم ریخت مثل شکنجه گری بود که تو صورتت میخنده و میگه تا آخر عمرت از شکنجه دادنت لذت میبرم تا خودم حالم خوب بمونه