من و همسرم در محیط کار باهم اشنا شدیم و خیلی سنتی ازدواج کردیم چون من ادمی بودم که معتقد بودم ارامش میتونه از هرچیزی تو زندگی مهمتر باشه و همون اوایل تلاشمو می کردم طوری رفتار کنم که بریز به پاش کم بشه و پولامون جمع بشه که در اینده بتونیم باهاش خونه ای خریداری کنیم و همچنین هیچوقت ارزش یه زن و به مهریه بالاش و طلا زیادی که براش میخرن ندیدم وهمون موقع هم این عقاید داشتم برای همین زمانی که گفتن مهریه من مهریه خیلی کمی گفتم که الان پنجاه میلیون هم نمیشه و طلا هم نخواستم نامزدی خودم هزینه ارایشگاه دادم عقد هم خواهرشوهر ارایشم کرد برای عروسی هم مادرشوهر لباس عروس کهنه یکی از همکاراش آورد وحتی وقتی نپذیرفتم و رفتیم لباس عروس ببینیم یکی از اقوامشون اومده بود و مدام میگفت هرچی میپوشی زشته و در نهایت مجبورم کردن همون لباس کهنه همکار بپوشم که اصلا سلیقه من نبود بعد هم ارایشگاهی بردن منو که کامل موهامو سوزوند و من موهای که تا روی کمرم بود مجبور شدم بعدا کامل کوتاه کنم توی عروسی هم حتی میوه به اقوام ما نمی رسید شوهرم گفت ببشتر از بیست نفر دعوت نکن ولی وقتی رفتم دیدم خودشون سیصد نفرن اینا رو میگم که بگم این مشکلات بعدم حتی یه فیلمبردار درست حسابی نیاورده بودن یا یه خواننده خوب و ما فیلمی یا عکس اتلیه ای از ازدواجمون نداریم از اون طرف رو جهیزیه همسرم بهترین چیزارو میخواست و منم تهیه کردم از هرچیزی بهترینشو عالی ترینشو گرون ترین‌شو
خلاصه اونموقع متوجه ظلمی که بهم میشد نبودم و دروغ چرا رو ابرا بودم چون به شدت دوستش داشتم
قبول کردم خونه پدرومادر همسر زندگی کنیم که این اشتباه بزرگم بود هرکاری می گفت میکردم چون دوسش داشتم میترسیدم مخالفت کنم ازدواجمونو بهم بزنه
تا اینکه رفتیم زیر یه سقف من آدم به شدت منزوی بودم همسر به شدت اهل مهمونی البته مهمونی با فامیل من نه فقط با فامیل و رفقای خودش
هرمهمونی برای خونواده همسر میومد ما باید میرفتیم و حال من اصلا مهم نبود که مریضم کسالت دارم یا اصلا حوصله ندارم همسر سریع داد و بیداد راه مینداخت که ابرو منو بردی به پدرومادرم بی احترامی کردی دعوتمون کردن نرفتیم
صبحش مادرشوهر جواب سلامم نمیداد
هرکاری مادرش می گفت باید همونو می کردیم حتی سالگرد ازدواجمون تدارک دیده بودیم یه جشن دونفری بگيريم دقیقا تایمی که داشتیم میرفتیم بیرون مادرش اومد گفت داریم میریم مهمونی شمام بیاین و همسر بدون نظر پرسیدن از من قبول کرد و اونجا دعوا اول شدید جلو خونواده همسر انجام دادیم فهمیدن بخاطر وقت بی وقت مارو همراه خودشون همه جا کشیدن من مخالفم چون تو خونواده ما همیشه برای مهمونی رفتن باید قبلش اطلاع میدادیم به صاحبخونه بعد اگه شرایطشو داشتن میرفتیم ولی خونواده همسر همینجوری هوس می کردن یهو مثلا سرسفره خراب میشدن رو سر مردم من خیلی با این مخالف بودم و خجالت می کشیدم همراهشون میرفتم
خلاصه اختلافات به قوت خودش باقی بود و همسر هرموقع جوابشو نمیدادم دستمو می گرفت میگفت باید برگردی خونه پدرت به زور میفرستادم خونه بابام
تا اینکه جدا شدیم و با پولی که همسر جمع کرد و نخواستن ها و نخوردن های من البته بود تا اون پول جمع شد با کمک مادرش یه خونه رو خریدن و جدا شدیم
ولی بازم دعوا سر مهمونی رفتن و هر چیزی که مادرش میگه باید همون بشه به قوت خودش باقی بود
مادرشوهر ادم به ‌شدت خودخواه ریاست طلبی بود که هر حرفی که میزدن ایه منزل بود ما باید رعایت می کردیم مثلا من میگفتم فلان وسیله رو میخوام بخرم کلی نیشخند میزدن و متلک مینداختن که نه نخرید پول حروم کردن و خودشون میرفتن. همونو میخریدن بارها این موضوع تکرار شد نه یک بار که صدبار
یا تو مهمونی ها خودش و دخترش به من فخر میفروختن باهام حرف نمیزدن و محلم نمیذاشتن یه جوری غیرطبیعی همو تحویل می گرفتن که چشم عروس کور کنن ولی همسر منو مجبور می کرد هربار در اون شرایط بی محلی بی احترامی قرار بگیرم و الانم بعد تقریبا شش سال زندگی مشترک همونه حتی مادرش مجوز نمیده بچه دار بشیم ما اجازه نداریم
اخیرا بازم از اون مدل دعواهایی کردیم که من و میفرستاد خونه پدری با این تفاوت زنگ زد به مامانم بیا دخترتو ببر و مامان اومد دعواشون شد بعد من یه مدت خونه پدری بودم خلاصه دوباره عین همیشه برگشتم ولی خونواده ام دیگه صبرشون تموم ‌شده بود و وقتی اومد مامان خیلی حرفارو محترمانه بهش زد که دخترمو نمیخوای یه بار برای همیشه تمومش کن شش ساله داری اینجوری دخترمو اذیت می کنی من دیگه راضی نیستم و...اونم پا شد دست مامانمو بوسید و ما برگشتیم ولی از اون روز شروع کرده من خونه مادرت نمیام چون دخالت کرده به اون چه که دخالت زندگی مارو می کنه
مادرش هم هرروز غذا می‌فرسته که خودشو ادم خوبه نشون بده و همسر هم اصرار که باید بریم خونه مادرم و منم نمیرم و بازم این دعوا جدید ما شده
کلی هم مشاوره رفتیم همسر تله ترس از رهاشدگی داره چون پدرومادرش شاغل بودن و تو کودکی خیلی رها شده هرکاری می کنه که مادرش رهاش نکنه تمام زندگی ما تحت برنامه مادرو خواهرشه و من واقعا افسردگی گرفتم و بریدم
اینا معایب همسر بود حسن هاش هم ادم به شدت کاری هست اقتصادی هست ولی خسیس نه پول داشته باشه خرج می کنه از اینکه استرس قسط قرض وام و...ندارم واقعا خوشحالم چون مدیریتش خوبه
توی پیشرفت خودم خیلی ادم حامیه و تمام تلاششو میذاره که پیشرفت کنم
دلم چیزی و بخواد تمام تلاششو می کنه فراهم کنه
که البته بعدا سرکوفت هم میزنه من برای تو اینجوریم ولی تو به خواسته من احترام نمیذاری که همون مسافرت و مهمونی همیشگی با خونواده اش هست
اینم بگم بخدا همه فامیلاشون پیش من با طعنه چشم و ابرو و...رسوندن از دستشون خسته شدن و حوصله اشونو ندارن الان کل فامیلاشون تقریبا باهاشون قطع ارتباط کردن و الان چسبیدن به غریبه ها و انتظار دارن ما هم بریم
اگه مادرشوهر برنامه سفر بچینه همسر حتما مرخصی می گیره و میره ولی اگه من بگم میگه مرخصی نمیدن و در این شش سال یه سفر دونفره نرفتیم
و اگه دوبار در سال مهمونی یا سفر با خونواده ام بیاد کل سال میکوبه سرم که من میام تو نمیایی واقعا نمیدونم چکار کنم اینم بگم من پاره وقت کار می کنم ولی اونقدری هست که قسط وام خودمو بدم یا دو تیکه لباس بخرم پول خیلی ناچیزیه و هیچ کمک اقتصادی به خونه نکردم فقط مایحتاج خودمو تامین می کنم که همسر اذیت نشه
ولی خب پنج ساله میگه بخون برای استخدامی و تو حیفی و من راستش نخوندم عرضه اشو نداشتم و ایشون همیشه سرکوفت زدن که همه شرایط برات مهیا کردم عرضه نداری بخونی
بعد اومدن گفتن بیا سرکار خودم دو هفته رفتم دیدم میخوان تو خونه هم همه کارا با من باشه پولمم می گفت کامل با من
و خونه هم خریدیم و عوض کردیم به اسم مادرم
منم از کار اومدم بیرون گفتم مگه سرم درد می کنه اینقدر سر هیچی اذیت بشم