بارها خواستم اینجا از مشکلم حرف بزنم ولی نتونستم! به همون دلیلی که همسرم مرتب میگه! قاطی کردن مشکلات مختلف. من ۳۵ سالگی و در اوج روزهایی که از اینده مبهم ترسیده بودم، با همسرم اشنا شدم. اشنایی ما از طریق اینترنت بود و تا به توجه به اینکه ما غیر مسلمان و ساکن امریکا هستیم و جامعه کوچیک ما تقریبا هم رو میشناسند، این مدل اشنایی تقریبا رایج هست. من ادم فوق العاده دقیقی هستم و کلا دختر احساساتی نیستم. من عمیقا اعتقاد داشتم و دارم که ازدواج توسط مردها برای به تله انداختن زنها به وجود اومده و منفعتی که مردها از ازدواج عایدشون میشه، زنها عایدشون نمیشه( نتیجه تحقیقاتی هست که سالها پیش تو روزنامه خوندم و گذشت زمان و گذراندن وقت تو سایتها من رو کاملا به این موضوع معتقد کرد). اما من دوست داشتم که موردهام رو بررسی کنم و با دلیل اونها رو رد کنم و همیشه قشنگ به مادرم توضیح میدادم که به چه دلیل رد کردم و با توجه به جامعه کوچیک مذهبی ما، من از مجردی نمیترسیدم ( نمیدونم شاید هم گاهی ترس بود)! اشنایی با همسرم مثل معجزه بود و لعنتی عشق خیلی عجیبه. اصلا کنترل مغزت رو از دست میدی! در مورد من عشق باعث رفتارهای فداکارانه شده بود ولی هنوز متوجه رفتارهای منفی همسرم میتونستم بشم ولی درک عمیقی از اثرش روی زندگی اینده مون نداشتم. همه عیبها به نظر مدل و جوری میومد که میشه از عهده اش بر اومد. من میتونم یک لیستی از مشکلات و ناراحتی های که تو زندگی مشترک تحمل کردم یا باید بکنم، تهیه کنم ولی خیلی ها مشکلات بیشتر دارند و با عشق تحمل میکنند و زندگی رو میسازند. اما من همش فکر میکنم که اگر تنها بودم، این مشکل رو نداشتم و بیشتر غمگین میشم. خوبیهای همسرم هم کمتر به چشمم میاد چون همون طور که تحقیقات نشون داده اثر غم دائمی تر از اثر شادی هست. وقتی هم که از دست همسرم عصبانی میشم، نمیتونم خواسته هام رو صحیح بیان کنم. چیزی که تو این مواقع به شدت من رو اروم میکنه اینه که بگم باهات ادامه میدهم ولی اگر نشد من میرم طلاق میگیرم. همین حس، اینکه راه فرار برای خودم بذارم، باعث شده بود که دلم نخواهد که با همسرم توی خرید خونه شریک شم چونکه نمیخواستم ذهنم نااروم بشه که مراحل جدایی طولانی تر میشه. زمانی هم که در خرید خونه کمک مالی کردم، فقط برای این بود که مادرم بتونه اینجا پیشم زندگی کنه.