سلام دوستان روز بخیر
من بعد از 8 سال زندگی مشترک و یه جورایی 10 سال باهم بودن چون 10 سال از تاریخ عقدمون میگذره فکر میکنم جدایی بهترین راه هست

دوستان قدیمی تر منو می شناسن و از دوستانی که در جریان مشکلاتم نیستن دعوت میکنم تایپیک های قبلم رو بخونن.

انگار بحث ها و دعوا های ما تمومی نداره.هربار زندگی روی خوشی بهمون نشون میده دوباره همه چیز خراب میشه.

سال پیش با اصرار های من خونه خریدیم و من هم تمام طلاهام که اندازه یک دانگ از خونه بود فروختم و همسرم خونه رو نصف نصف سند زدن.البته در خانوادشون دوتا برادر های بزرگترش کل دارایی و حساب های بانکی به نام همسرشون هست.ولی من از همون اول زندگی به همسرم گفتم هرچی در طول زندگی بدست آوردیم برای هردومون و به نام هردومون راضی نمیشد و می خواست کلش به نام خودش باشه ولی خداروشکر تونستم متقاعدش کنم و نصف خونه به نام من سند زد. به علت بالا رفتن قیمت خونه مجبور شدیم یک سال بدیم رهن و در زیر زمین خونه پدرشوهرم یک سال رو بگذرونیم.پارسال با تمام سختی هاش با تمام بی اعتنایی های مادرشوهر و رفتار بدشون گذشت.و من تحمل کردم به خاطر زندگیم

امسال ما اومدیم خونمون.به سختی پول جور کردیم.همسرم مرد پر تلاش و زحمت کشی هست و من قدردان این زحماتشم و همیشه ازش تشکر کردم.

اما مشکلاتی داریم باهم که مهم ترینش بجه دار شدن هست. و تقریبا سه سال هست که درگیرشیم.مشکل از همسرم هست.با وجود این در کنارش بودم ولی خودش اونجور که باید همکاری نمیکنه.مثلا میریم دنبال دارو و درمان.داروهاش و توصیه پزشک رو دقیق عمل نمی کنه. یا اینکه مثلا بهش میگم جه روزی روز تخمک گذاریه منه ولی دقیقا اون روزا رو کاری میکنه بحث پیش بیاد و یا ادا بازیاش شروع میشه مثلا جلو تلوزیون خوابش می بره تا من بهش بگم بیا بریم رابطه داشته باشیم و منم از اینکه برای چنین مسائلی پیش قدم بشم ناراحت نیستم از این ناراحت میشم چرا براش بی اهمیت هست.بجه که نیست من همش دنبالش باشم بهش غذا بدم.عصبی میشم واقعا

کلا زندگیمون شده دو هفته قهر چند روز آشتی و دوباره تکرار

بهش میگم حاله زندگیمون خوب نیست و بهتره حرف بزنیم و مشکلاتمونو حل کنیم ولی بی اعتناس.و میگه حوصله حرف زدن و بحث ندارم.میگه همینجوری باید کنار بیایم

من واقعا خستم حتی انرژی اینو ندارم اینجا از تمام مشکلاتم بگم.انگار واقعا خستم