با سلام خدمت کاربران محترم
از همه شما ممنونم که راهنماییم کردید

من بعد از آخرین تاپیکم تصمیم گرفتم مدتی برای خودم و دخترم زندگی کنم و با همسرم فقط یه هم خونه باشم البته قیافه هم نمی گرفتم فقط دیگه باهاش شوخی نمی کردم . خاطره تعریف نمی کردم . باهاش زیادی گرم نمی گرفتم در مقابل بهونه گیری هاش فقط سکوت می کردم خودم رو با کتاب و دخترم و گوشی سرگرم می کردم تقریبا اوضاع خوب بود و اینجوری من و دخترم یکم آرامش داشتیم و شوهرم خودش مشتاق بود با ما باشه ولی با شناختی که از شوهرم داشتم نمی خواستم باهاش خیلی صمیمی بشم که دوباره توهین ها و تحقیر ها بهونه ها شروع بشه .البته در این مدت بهونه ها وجود داشت مثل چرا چایی این رنگی شده یا چرا عروستون به من بی محلی کرد و ... ولی من بی تفاوت بودم و خیلی کوتاه جواب میدادم و هرچه غر میزد دیگه سکوت می کردم تا شوهرم از مرز هیولاییش رد نشه تقریبا تا دیروز خوب بود ولی این رویه برای همسر من که شکاک هم هست جواب کامل رو نداد مثل دیروز که ما همیشه سر رفتن من خونه مامان بابام ( در هفته یک بار میرم ) مشکل داریم یه روز میگه من پول مفت ندارم ماشین بنزین بزنم بدم به تو . یه روز میگه اونا بیان دنبالت ببرن . یه روز میگه با آژانس برو پولش رو بابات بده و ... دیروز مثل همیشه بهش گفتم ما بریم خونه مامانم در جا گفت من ماشین نمیدم گفتم اشکالی نداره با اتوبوس میریم بعد از هزار تا شرط گذاری بالاخره راهی خونه بابام شدیم که بابام زنگ زد که از نصف مسیر خودش میاد دنبالمون تا اونجا شوهرم هزار بار زنگ زد که راس ساعت پنج خونه ای . چند باری هم زنگ زده بود نشنیده بودم بعدش که جواب دادم گفت تا الان شما باید خونه مامانت بودی ولگرد و ... منم گفتم می خوای گوشی رو بدم با بابام صحبت کن پشت گوشی به بابام هم فحش داد و ... بعد گفت گوشی رو بده به دخترم و از اون سوال پیچ کرد اونم هل شد گفت دم در خونه مامان بزرگیم شوهرم گفت داری دروغ هم میگی اومدی یه سیلی اساسی داری بچه تا عصر نگران بود بالاخره رسیدیم شوهرم هم همش تا اونجا پیام میداد و تهدیدم میکرد . عصر که برگشتیم کارش رو عملی کرد و اول یه سیلی گوش دخترم خوابوند بعدش اومد سمت من که شما یک ساعت بود کجا بودید ببخشید گفت ( با کدوم پسر لاس میزدی) منم با آرامش گفتم ما با اتوبوس رفتیم بالاخره زمانبره در ضمن من بهت گفتم گوشی رو بدم با بابام صحبت کن خودت نخواستی . اصلا حرفم رو نمیشنید فقط داد میزد که چند تا سیلی زد بهم منم خواستم دستش رو بگیرم از شانس بد من ناخنم خورد به گردنش یکم خراش برداشت گفت عالی شد الان آبروت رو میبرم اومد فیلم گردنش رو برداشت و گفت خانمم اینکار رو کرده خواستم ثابت کنم چه هرزه ای هست و ... و فرستاد به کل فامیلشون منم داشتم بلند بلند با دخترم گریه می کردیم رفت یه بطری نفت آورد و به کل خونه ریخت فرش ها مبل ها و ... که می خواد خونه رو آتیش بزنه که من و دخترم فرار کردیم خونه همسایه بالا خونه کل آینه و شیشه و کامپیوتر رو شکسته بود همسایه ها از بوی نفت خیلی ترسیده بودن می خواستن زنگ بزنن پلیس که صابخونه اومد و نزاشت مامانم اینا اومدن همسایه ها و مامانم اینا اصرار داشتن که من وسایلام رو جمع کنم و برم خونه پدرم دوباره ترس طلاق همه وجودمو گرفته بود می خواستیم بریم که شوهرم اومد راه پله و گفت اگه پات رو از این خونه بیرون گذاشتی مثل دفعات قبل نمی تونی برگردی نمی بخشمت میشی یه زن بیوه که جامعه به دید بد بهت نگاه میکنن . بچه رو هم به تو نمیدم و فراریش میدم خارج تا هرگز نتونی ببینی و این شد که من از ترس بچم برگشتم خونه . واقعا دیگه درمونده شدم . مامان و بابام خیلی عصبانیه هر لحظه زنگ میزنن که وسایلات رو آماده کن میایم ببریمت . به نظرتون من می تونم از عهده مشکلات و سختی های بعد طلاق بر بیام ؟

- - - Updated - - -

با سلام خدمت کاربران محترم
از همه شما ممنونم که راهنماییم کردید

من بعد از آخرین تاپیکم تصمیم گرفتم مدتی برای خودم و دخترم زندگی کنم و با همسرم فقط یه هم خونه باشم البته قیافه هم نمی گرفتم فقط دیگه باهاش شوخی نمی کردم . خاطره تعریف نمی کردم . باهاش زیادی گرم نمی گرفتم در مقابل بهونه گیری هاش فقط سکوت می کردم خودم رو با کتاب و دخترم و گوشی سرگرم می کردم تقریبا اوضاع خوب بود و اینجوری من و دخترم یکم آرامش داشتیم و شوهرم خودش مشتاق بود با ما باشه ولی با شناختی که از شوهرم داشتم نمی خواستم باهاش خیلی صمیمی بشم که دوباره توهین ها و تحقیر ها بهونه ها شروع بشه .البته در این مدت بهونه ها وجود داشت مثل چرا چایی این رنگی شده یا چرا عروستون به من بی محلی کرد و ... ولی من بی تفاوت بودم و خیلی کوتاه جواب میدادم و هرچه غر میزد دیگه سکوت می کردم تا شوهرم از مرز هیولاییش رد نشه تقریبا تا دیروز خوب بود ولی این رویه برای همسر من که شکاک هم هست جواب کامل رو نداد مثل دیروز که ما همیشه سر رفتن من خونه مامان بابام ( در هفته یک بار میرم ) مشکل داریم یه روز میگه من پول مفت ندارم ماشین بنزین بزنم بدم به تو . یه روز میگه اونا بیان دنبالت ببرن . یه روز میگه با آژانس برو پولش رو بابات بده و ... دیروز مثل همیشه بهش گفتم ما بریم خونه مامانم در جا گفت من ماشین نمیدم گفتم اشکالی نداره با اتوبوس میریم بعد از هزار تا شرط گذاری بالاخره راهی خونه بابام شدیم که بابام زنگ زد که از نصف مسیر خودش میاد دنبالمون تا اونجا شوهرم هزار بار زنگ زد که راس ساعت پنج خونه ای . چند باری هم زنگ زده بود نشنیده بودم بعدش که جواب دادم گفت تا الان شما باید خونه مامانت بودی ولگرد و ... منم گفتم می خوای گوشی رو بدم با بابام صحبت کن پشت گوشی به بابام هم فحش داد و ... بعد گفت گوشی رو بده به دخترم و از اون سوال پیچ کرد اونم هل شد گفت دم در خونه مامان بزرگیم شوهرم گفت داری دروغ هم میگی اومدی یه سیلی اساسی داری بچه تا عصر نگران بود بالاخره رسیدیم شوهرم هم همش تا اونجا پیام میداد و تهدیدم میکرد . عصر که برگشتیم کارش رو عملی کرد و اول یه سیلی گوش دخترم خوابوند بعدش اومد سمت من که شما یک ساعت بود کجا بودید ببخشید گفت ( با کدوم پسر لاس میزدی) منم با آرامش گفتم ما با اتوبوس رفتیم بالاخره زمانبره در ضمن من بهت گفتم گوشی رو بدم با بابام صحبت کن خودت نخواستی . اصلا حرفم رو نمیشنید فقط داد میزد که چند تا سیلی زد بهم منم خواستم دستش رو بگیرم از شانس بد من ناخنم خورد به گردنش یکم خراش برداشت گفت عالی شد الان آبروت رو میبرم اومد فیلم گردنش رو برداشت و گفت خانمم اینکار رو کرده خواستم ثابت کنم چه هرزه ای هست و ... و فرستاد به کل فامیلشون منم داشتم بلند بلند با دخترم گریه می کردیم رفت یه بطری نفت آورد و به کل خونه ریخت فرش ها مبل ها و ... که می خواد خونه رو آتیش بزنه که من و دخترم فرار کردیم خونه همسایه بالا خونه کل آینه و شیشه و کامپیوتر رو شکسته بود همسایه ها از بوی نفت خیلی ترسیده بودن می خواستن زنگ بزنن پلیس که صابخونه اومد و نزاشت مامانم اینا اومدن همسایه ها و مامانم اینا اصرار داشتن که من وسایلام رو جمع کنم و برم خونه پدرم دوباره ترس طلاق همه وجودمو گرفته بود می خواستیم بریم که شوهرم اومد راه پله و گفت اگه پات رو از این خونه بیرون گذاشتی مثل دفعات قبل نمی تونی برگردی نمی بخشمت میشی یه زن بیوه که جامعه به دید بد بهت نگاه میکنن . بچه رو هم به تو نمیدم و فراریش میدم خارج تا هرگز نتونی ببینی و این شد که من از ترس بچم برگشتم خونه . واقعا دیگه درمونده شدم . مامان و بابام خیلی عصبانیه هر لحظه زنگ میزنن که وسایلات رو آماده کن میایم ببریمت . به نظرتون من می تونم از عهده مشکلات و سختی های بعد طلاق بر بیام ؟