بچه ها همسر من بعد از فوت پدرش، با من تنها نميومد مسافرت، ميگف مادرمم بايد باشه، درسته دعوا كرديم، من غصه خوردم، قهر كرديم، ولى الان ميشه گفت موفق شدم، دو سه تا مسافرت تنها ميريم يكى با مادرش.
شوهر من ميخواست هفته اى يه شب نياد خونه و با دوستاش باشه، اما الان يه ساله كه همچين درخواستى نداشته!
شوهر من به خونواده من سلامم نميداد، اما الان در نبود من گاهى خودش ميره به پدر و مادرم سر ميزنه و با خونوادم خيلى خسلى خوب شده.
من و شوهرم سر پول روزى صدبار زعوا داشتيم، رقتى مغازه ميزديم از من دنگ ميگرفت كه پول كارگرو بده، اما الان بى چشمداشت خونه اى ك خريديم و با اينكه پول من ١٥٠ تومن كمتر بود، به اسمم زد و گفت جاى دورى نميره.
شوهر من تو مسافرت يه روزه عكس مادرشو نيگا ميكرد و گريه ميكرد، انا اهرين بار من و شوهر و برادرم ١٣ روز مسافرت بوديم و از اول تا اخرش گفت و خنديد.
اون ققط خيلى ترس داره، يه كارى رو يه بار انحام بده و ببينه چيزى نشد، زندگيش بهم نريخت حتى بهترم شد بازم انحامش ميده.
اينهمه اتفاق خوب افتاده توى زندگيم، خدارو چه يديدى، شايد اين بارم با يه خبر خوب اومدم
علاقه مندی ها (Bookmarks)