به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 5 , از مجموع 5

Threaded View

  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 25 اردیبهشت 99 [ 05:30]
    تاریخ عضویت
    1398-10-26
    نوشته ها
    2
    امتیاز
    39
    سطح
    1
    Points: 39, Level: 1
    Level completed: 78%, Points required for next Level: 11
    Overall activity: 44.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class
    تشکرها
    0
    تشکرشده 1 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array

    من و همسرم در شرف طلاق بودیم اما من به ایشون هنوزم علاقه دارم

    با سلام اقا هستم 35 ساله جدیدا مشکلی برام پیش اومده و شدیدا نیاز به راهنمایی دارم، متن طولانی شد ولی نیاز داشتم با کسی صحبت کنم
    قضیه اینه که من تو سن نوجوانی عاشق و شیفته یکی دختر های فامیل بودم، طوری که روز و شبم با فکر به اون میگذشت، حتی یک ثانیه هم نمیتونستم بهش فکر نکنم درحالیکه حتی خجالت میکشیدم مستقیم باهاش صحبت کنم اما دغدغه خیالی من تو سن نوجوونی بود یه بار دلو به دریا زدم و تو یه حرکت احمقانه تو یه مکان احمقانه تر رفتم بهش حرفامو زدم، گفتم عاشقتم! اونم به شدید شکل ممکن جوابمو داد و کلا حالیم کرد که فلانی من از تو خوشم نمیاد اینقدرم منو مثل ندید پدیدا نگاه نکن فکر نکن من نمیفهمم! بعد از اون قضیه یه مدت از خواب و خوراک افتاده بودم، نه درس میخوندم نه از خونه بیرون میرفتم نه با کسی خوش بش میکردم واقعا حالم بد شده بود، سنم کم بود و فکر میکردم الان با جواب منفی اون دنیا به اخر رسیده یادمه حتی یه بار بابام کتکم زد سر این کارام بهم گفت سوژه ذهنیت واسه اون کارات بوده فراموشش کن، البته هیچوقت نمیبخشمش برای حرفاش که صد برابر بیشتر حالمو خراب کرد، من اصلا همچین نگاهی نداشتم من فقط درگیر حس خیال بچگانه ای شده بودم...بزرگتر شدم سه بار! سه بار رفتم خاستگاری به بهونه مختلف ردم کردن، بار اخر نه پدرم نه مادرم همراهیم نکردن! گفتن خودت برو! با خودشم صحبت کردم گفت شرایط فرهنگی و خانوادگیمون بهم نمیخوره!!. .. گذشت... ما از شهرستانمون رفتیم تهران، اونا موندن، من بعد از دبیرستان وارد با سرمایه ای که پدرم کمکم کرد کارگاه تراشکاری زدم و بیخیال درس شدم، دو بار کنکور ریاضی دادم یه بار رتبه ام صد هزار شده بود!! یه بار 60 هزار که در هردو حالت برای من همون بهتر که نرفتم ادامه تحصیل بدم.. اما درامدم خداروشکر خوب بود ، تو بساز و بفروشم بودم و خلاصه زندگیمو میکردم.. تو روابط دوستی با دختر های مختلفی هم بودم متاسفانه ! و سرم گرم شده و بود و مهسارو دیگه اسمشم فراموش کرده بودم، تا اینکه یکی از ا‌شناهای مشترکمون که خدا لعنتش کنه کا‌ش آشنای مشترک نبود اومد خبر مهسا و خانوادشو داد، گفت پدرش هم نیمی از پولشو این موسسه های غیر مجاز خوردن هم پرورش زالو انجام میداد تو این نوسانات ارز و بدبختی کارش گره خورده خودشم که بازنشسته است و درامدش کفاف بدهی هارو نمیده کلی بدهی بالا اورده من نمیدونم این کل قضیه بود یا نه چون پدرش زمین و ملک و سرمایه زیاد داشت اما نمیدونم چطوری به همچین فلاکتی افتاده بودن که مسافرکشی میکرد، کلی بدهی داشت و رفته بودن یه خونه تو مناطق دور شهر اجاره کرده بودن، اشنامون گفت تو دستت به دهنت میرسه، اقای... تورو از بچگیت خیلی دوست داشت البته راست بود، واقعا منو دوست داشت و خیلی مایل بود من دامادش بشم! بیا کمکش کن بدهیشو بده خودت به جای بانک و طلبکاراش بشی طرف حسابش که اگه نتونست خورد خورد برگردونه...فکر کنم خودش گفته بود بیاد درباره اوضاعش این آشنای مشترکمون با من صحبت کنه احتمالا چون میدونسته که من قبول میکنم و من قبول کردم! نمیدونم دقیقا دلیلش چی بود ولی واقعا ته دلم میخواستم ببینم بعد از اینهمه سال که اصلا همدیگه رو ندیدیم مهسا الان چه شکلی شده؟ دانشجو شده؟مثل بچگیاش هنوزم همون قيافه است؟؟دوست داشتم واقعا بازم ببینمش... اومدن تهران، دیدمش! هنوزم وقتی میدیدمش دلم براش میرفت! دقیقا همون دختر بود فقط بزرگ شده بود هیچ تغییری نکرده بود، البته اخلاق غدشم تغییر نکرده بود :)
    یه مدت گذشت، اینبار انگار باهام بهتر بود، شایدم عاقل تر شده بود بیشتر بهم احترام میذا‌شت، همینا جرعت منو دوباره زیاد کرد که برم با پدرش صحبت کنم!! من میدونم کار درستی نبود ولی یه جور غیر مستقیم به پدرش گفتم فلانی زندگیتو رسما مدیون منی، همین الانم بهم بدهکاری چرا نظر دخترتو نسبت به من بهتر نمیکنی؟ درسته من تا دیپلم بیشتر ادامه تحصیل ندادم اما من تو کارم موفق بودم، ظاهر و تیپمم خدارو شکر بد نیست، مشکل اخلاقی ناجوری هم نداشتم ، حاضرم هستم برای دخترت جونمو بزارم کف دستم بگم هر چی شما گفتی چشم بسته قبول!! گفت باهاش صحبت میکنم، صحبت کرد، بالاخره راضی شد! بهترین دوران زندگیمو میگذروندم اون روزا انگار! به خواسته دلم رسیده بودم به چیزی که همیشه میخواستم! با چشمام میدیم زیاد راضی نیست میدیدم شور و شوقش مثل من نیست اما همین که راضی شده بود یه دنیا خوشحال بودم، مثل احمقا میگفتم انقدر براش از احساسم خرج میکنم تا دلش نرم میشه اونم عاشقم میشه اینقدر بهش عشق و محبت نشون بدم که هیجوقت تو عمرش از طرف هیچکس اینقدر بهش توجه نشده باشه.. من سعیمو کردم اوایل خیلی خوب بودیم، اونم حسش به من خوب بود اما عمر خوشی زندگی ما سه سال بیشتر نبود، مدام دعوامون میشد سر چیزای الکی و بیهوده، تا تقی به توقی میخورد میگفت من تورو نمیخواستم منو مجبور کردی منو به زور وادار کردی باهات باشم عصبیم میکرد، چند بارم تو دعوا روش دست بلند کردم چون چاره ای نداشتم اینقدر گستاخ شده بود که دیگه واقعا نمیتونستم تحملش کنم، میدونم منم با این کارام البته همه چیزو بدتر کردم کاش دستم میشکست نمیزدم، سعی میکردم یه کاری کنم کار به اونجاها نکشه! ولی حرفاش اتیشم میزد..چندبارم کدخدامنشی برگشت خونه ولی فاییده نداشت همون اندک پرده حرمت و احتراممون پاره شده بود، رسما هرچی از دهنمون دراومده بود گفته بودیم، من حرفام بدتر از اون صدبرابر! اخرین بار یه تصادف خیلی بدی کرد، ضربه به سرش خورده بود راننده ولش کرده بود فرار کرده بود... به بیمارستان رسونده بونش بیهوش بوده.. سه ماه تو کما بود.. چقدر دعا کردم چقدر عذاب کشیدم تا برگشت! وقتی برگشت هیچی یادش نبود دکترا گفتن چند مدت دیگه یادش میاد، نیومد.. خدا سر هیچکس نیاره خیلی وحشتناک بود خودشو نمیشناخت منو نمیشناخت، وحشتزده بود از همه چیز! مرخص شد، دکترا گفتن حافظه بلند مدتش اسیب دیده به مرور یادش میاد! دوباره برگشت پیش من، من از خاطرات خوبمون گفتم از خوشیامون از خنده هامون.. از اینکه سه بار رفتم خواستگاری رد کرده منو، از اینکه تو حیاط خلوت خونه مامانبزرگم و کنار دستشویی بدون مقدمه گفتم عاشقت شدم ! یادش نمیومد اما هر چی گذشت دیدم بهتر که یادش نمیاد، درسته همه چیزو فراموش کرده اما حداقل ما مشکلاتمون رو هم فراموش کردیم، من به همه هم گفته بودم حق ندارید از مشکلاتمون بهش چیزی بگید وگرنه من میدونم با شما، بزارید ما در ارامش زندگیمونو بکنیم... الان یک سال گذشته و سوال اصلی من اینجاست! که همسرم داره خاطراتی درباره گذشته به خاطر میاره.. من سردرگم شدم باید چیکار کنم، تازه داشتم روی خوش زندگیو میدیدم، تصمیم داشتیم بچه دار بشیم... اما داره یادش میاد! من نمیخوام اون دعوا ها اون حرفا و کتک ها، اون احساس اجباری که پدرش بهش تحمیل کرده بود تا با من ازدواج کنه یا حرفایی که من به پدرش زدم یادش بیاد! راستش میخواستم بریم پیش مشاور اما ترسیدم مشاور بشینه به کند و کاو درباره گذشتمون و بدتر باعث بشه چیزای بیشتری یادش بیاد، پشیمون شدم اما هیچکاریم نکنم اضطراب میگیرم میترسم خودش یادش بیاد، نمیدونم باید قضایای بینمونو خودم بهش بگم یا نه اما با اخلاق لجوجی که ازش میشناسم میدونم دوباره همه چیز بهم میریزه، نمیخوام ارامشمو از دست بدم.. احساس میکنم اتفاقات بدی تو راهه

  2. کاربر روبرو از پست مفید عماد1 تشکرکرده است .

    Mvaz (جمعه 27 دی 98)


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 07:19 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.