سلام وعرض ادب خدمت همه دوستان واساتید
من حدود دوساله که عقد کردم به پیشنهاد مادر زنم جفتمون یه جا کار میکردیم اون یروز منودید رفتم کامپیوترشو تعمیر کنم اونم گفت چرا ازدواج نمیکنی منم گفتم به خاطر اینکه اکثر دخترا بساز نیستن وتوقع بالایی دارن وگفت من کسی و میشناسم تو فامیلامون که خیلی بسازه دختره خوبیه و یه خونه هم داره
من هم با مادرم وداداشم همانگ کردم خواهرم زنگ زد بهشون و موضوع رو گفت مادرش گفت باید بیان همدیگرو ببینن و اگر از همدیگه خوششون اومد بریم برای مراحل بعد
من به همراه مادرم وخواهرم رفتیم تو پارک همدیگرو دیدیم و اونا مشکلی نداشتن ومن هم در ظاهر چیزی ندیدم ماه قراره نامزدی و عقد رو گذاشتیم ولی مادر من باعقد زود مدت مخالف بود ولی اونا همه نقشه ها وبرنامه ریزی ها رو کرده بودن از 6ماه اومدن 3 ماه از 3 ماه اومدن 1 ماه رسیدن به دوهفته وماعقد کردیم با اسرار مادرش بعد از عقد مشکلات ماپیش اومد وناراحتی ها ودعواها اکثرا از بابت موضوع های مالی به مشکل میخوردیم مثلا میگفت فلانی اینو داره مثلا ماشین شاسی بلند داره ما نداریم ماکی میخریم >؟
چند ماهی گذشت خانمم به هم گفت بیا جدابشیم ما به درد هم نمیخوریم
قانعش کردیم نمیشه ما عقد کردیم
بزرگترین مشکلات ما مثایل مالی ومسایل خصیص بودن بسیار زیاد خانمم بود مثلا به این صورت که حتی زنگ نمیزد به من که من بهش زنگ بزنم حتی اکثر موقع ها من بسته میخریدم که بتونم بیشتر با خانمم صحبت کنم ولی از اونور حتی یک پیامک هم نمیدیدم که زده به من
همون اول زندگش همه چی زندگیشو به مادرش میگفت وچون مادرش تو خونشون همه کاره وتصمیم گیرنده بود اون میگفت اینکارو کن اونکارو نکن توزندگی اونا همه کاره مادرش بود وبس -ماخیلی مشکلات داشتیم حتی یکبار سر اینکه من ماشینو داده بودم به داداشم و خانمم توگوش من زد
دوبار به اسرار من رفتیم مشاوره حتی یبار نگفت پولش چقدر شده -مشاوره هم برگشت گفت مادرشون وخانوادشون حتی درست تکردن بلکه مشکلات رو بیشتر کردن
از برج 12 پارسال گفتم بریم مشاوره میگه پول ندارم من هم دیگه به نقطه صفر رسیدیم