سلام به همگی
آمدم اینجا چون راهی دیگه نداشتم خسته ام . سوالی توو ذهنمه که ب کسی هم نمیشه بگم
من 34 سالمه 16 سال پیش عقد کردم و بعد از دوماه جدا شدیم یه خواستگاری سنتی و هل هلکی بود همه چی بعد ازون رفتم سراغ چت روم ها و با پسری آشنا شدم مثه من بود توو اعتقادات و اخلاقیات ی دوستی یهویی و طولانی در حد چت و تل تا اینکه بعد از یکسال قرار گذاشتیم همو دیدیم و به خاطر دین و علاقه زیادمون صیغه خوندیم و ارتباطی پر از هیجان داشتیم من از عقدم ناراحت بودم و اونم پسری بود که هم مذهبی بود هم گرم بود هم من اولین دختر واقعی خاارج از چت بودم که قرار گذاشته بودیم حدود دو سال گذشت و ازم خاستگاری کرد و من بخاطر خاطره عقدم قبول نکردم و اونم رفت بعد دو سال من با یکی دیگه نامزد کردم متاسفانه اونم به نتیجه نرسید و بهم خوردم سه سال اون نامزدی طول کشید خلاصه بعد دو سال ازون نامزدی از طریق چتهای سابقم از سر بیکاری به همون پسره دوستم پیام دادم و اونم خوشال که پیدام کرده گفت آیدیمو گم کرده و دمبالم بوده باهم چت کردیم و فهمیدم ازدواج کرده سه ساله گفت از سر نیاز به ازدواج اینکارو کرده و تقصر منه که ردش کردم و گفت دختری که گرفته صرفا مذهبیه و نتونسته احساس و علاقشو جذب کنه و از سر احترام به خواندش نمیخاسته جدا بشه و خلاصه ما دوست شدیم بازم بارها صیغه خوندیم و بهم زدیم باهم بحثمون میشد ولی باز بهم برگشتیم الان حدود 4 ساله باهمیم توو این مدت محرم بودیم و البته اون بچه دار هم شد علاقه زیادی بهش دارم خیلی در همه مراحل کار و زندگیم کمکم میکنه همراهمه باهم رابطه کامل داریم دوسش دارم اونم داره ولی هی یاد قدیم میکنم که ردش کردم و اون رفته ازدواج کرده ناراحت میشم و هی قهر میکنم هیچ وقت مهریه امو که فقط چند شاخه گل بود نداد همیشه با غصه جدا میشدیم و من میبخشیدم الان که مهریه چیزای دیگه میزاریم میگیره برام ولی یاد اون روزا میکنم هی میگم ارزشمند نیستم برات چون هیچوقت برام کار یا خرید خاصی نکرده هر جا بخامش هست هر چی بخام میده بهم ولی خودش اقدامی نداره میگه میترسم دوست نداشته باشی ازین ناراحتم که هم سخت میخامش هم متاهله هم اونم منو زیاد دوس داره و جز تاهلش و خاطرات رها کردنم در گذشته چیز بدی نداره اصن پریشونم نمیدونم چه کنم ؟ ترس این رابطه پنهانی تااا ابد به گردنمه از طرفی تنهایی و نیاز به حضورش همیشه به دلمه اصن درگیرم انگار چه کنم کمکم کنید