سلام دوستان
من وشوهرم 7ساله ازدواج کردیم ویه دختر22ماهه داریم درطول این چندسال همیشه تودعواها شوهرم کتکم میزد حتی یه بارپرده گوشمو پاره کردولی من هیچ اقدامی نکردم حتی قهرهم نرفتم خونه پدرم
تاپارسال که خیلی بدجورکتکم زد وداشت خفه ام میکردطوری که من ازحال رفتم واورژانس اومد بعدازرفتن اورژانس وبهترشدن حال من شوهرم باززبون درازی کردعوض عذرخواهی
اونقدر گلومو فشارداده بودواکسیژن به من نرسیده بودکه تمام پایین چشم هام کبودشده بودنددست هام زخمی بودن توی چشم هام لخته های خون جمع شده بود
من فردا صبحش هم صبرکردم اثری ازپشیمونی ندیدم حتی بعش گفتم دارم میرم خونه بابام گفت برو
من رفتم وازش شکایت کردم چندروزبعدازرفتن من ودخترم زنگ زدوالتماس کردکه بچه رو ببینه ونمیتونه دوریشو تحمل کنه وبراش سخته شبا میادخونه میبینه مانیستیم من دخترمو بردم دید چندبارالتماس کردبرگرد بیاسرخونه زندگیت امامن قبول نکردم گفتم تاشکایتم به سرانجام نرسه برنمیگردم گفتم پس چرا وقتی داشتم میرفتم مانعم نشدی گفت فکرنمیکردم بری
خلاصه توکلانتری مامورکلانتری باهام حرف زد وگفت اینحا من بترسونمش وازش تعهد بگیرم خیلی بهتره تابری دادگاه اونجا کاری نمیکنن تازه ترسش هم میریزه
خلاصه ازش تعهد گرفتن اونم دست منو بوس کرد وقول داددیگه روم دست بلند نکنه
تواین یک سال هم خودشو کنترل کرد چندباردعوای شدیدداشتیم تادستشو برد بالا من بهش گفتم توتعهد دادی اگه کتکم بزنی بازشکایت میکنم دیگه متو نزد
تاامشب که دعوامون شدوباز مثل وحشی ها منو زدازلبم خون اومد وسرمو کوبید توپنجره
بنظرتون فرداصبح جمع کنم برم خونه پدرم یانه؟
ممکنه نرفتن من باز پرروش کنه ودفعات دیگه دست روم بلند کنه؟
امشب هم بهش یادآوری کردم که تعهد داده گفتم شکایتمو به جریان میندازم گفت هرغلطی میخوای بکن
دعوای امروز ما اینطوری شروع شد
من خیلی عصبی هستم چندروزه خودشم علتشو میدونم عصرکه اومد رفتیم بیرون تامن مانتووکفش بخرم خودم حالم خوب نبود حتی بهم گفت چرااینقدر پکروساکتی
گفتم حالم خوب نیست بعداونقدر دخترم نق نق کرد اونقدرگریه بی دلیل کرد تمام مدت که حالم صدمرتبه بدترشد
باشوهرم بیرون مغازه بودن من رفتم داخل جنس هارونگاه کنم صدای جیغ وگریه اش تاته مغازه میومد منم باعجله اومدم بیرون دعواش کردم شوهرم گفت دعواش نکن منم دعواش کردم
شوهرم نسبت بهش خیلی صبورومهربونه ولی اونقدراذیت کردکه امروزبرای اولین بار اونم دعواش کرد
من فقط کفش خریدم وبرگشتیم اومدیم خونه کلی دادوبیداد کردم گفتم ازهردوتون بدم میاد خسته شدم ازدستتون شوهرم گفت ازمن دیگه چرا من که کاری نکردم راستم میگفت ولی من خیلی عصبی بودم
شوهرم شام نخورده رفت خوابید دخترم تامیتونست خونه زندگیو بهم ریخت منم فحشش میدادم شوهرم بیدارشد وناراحت شد
برق هارو خاموش کردیم بخوابیم به شوهرم گفتم غذازیاددرست کردم فردا ناهارببره گفت من امروزناهارنخوردم توشامم نیاوردی منم گفتم خب ما9.5شام میخوریم تورفتی خوابیدی حتی بهت گفتم چایی بیارم برات گفتی نه نمیخوام خودم بعدا میخوریم جروبحث مون اینطوری شروع شد وبه جاهای باریک کشید
من اصلا این زندگیو دوست ندارم علاقه ای به شوهرم ندارم ازدست بچم ازدست غذاوشیر نخوردن هاش خسته شدم دیگه ازهیچی لذت نمیبرم بهم خوش نمیگذره هیچ جا
دوماه پیش یه مسافرت رفتیم اصلا به من خوش نگذشت دخترم اونجا هیچی نخورد
دوروز پیش بادوستم ودخترش رفتیم بیرون بچه اون ساکت بچه من یه بند نق نق میکرد خسته شدم دیگه
چندروزه دیگه تولدشه ازهفته قبل گفته مبادا کاری کنی یعنی تنهاچیزهایی که میتونه کمک کنه وزندگیمونو شوروهیجانی بده وبهم مخبت کنیم هم میخوادازم بگیره من دوروز پیش رفتم براش کادو خریدم چون پارسال هم روزتولدش قهرخونه پدرم بودم وحتی تبریکم بهش نگفتم
قبل ازاینکه بحثمون جدی وشلوغ بشه گفت نمیخواد برای تولدمن کاری کنی کادوتو امشب دادی اگه چیزی بهم هدیه بدی آتیشش میزنم گفتم مگه من چکارکردم بعدم چه ربطی داشت الان به تولدت بذار تولدت برسه بعدحرفشو بزن معلومه که برات هیچ کاری نمیکنم چون لیاقت نداری
خیلی ناراحتم کرد چون بابچه رفته بودم براش خریدکرده بودم ازبرادرم خواسته بودم اون روز یه کیک کوچیک بخره بیاره خونمون میخواستم شام مفصل بذارم ولی جلو جلو همه چیو خراب کرد
میدونه چقدراین روزا برام مهمه ولی همیشه خرابشون میکنه حتی بااینکه مونده بودبه تولدش ولی بحثو کشوند به تولدش
علاقه مندی ها (Bookmarks)