سلام ،من قبلا تاپيك داشتم ولي متاسفانه موضوعش بسته شد و نتونستم ادامش بدم ،با شوهرم دوماه قهر بودم و خونه پدرم بودم ميگفت بايد مهريتو ببخشي تا بتوني برگردي سر زندگيت،خلاصه يه روز براي برداشتن وسيله به خونم رفتم و اونجا باهاش صحبت كردم و فرماليته قبول كردم كه مهرمو ببخشم ولي وقتي برگشتم ديدم شوهرم رفته دور دور و رفته تو فاز خيانت با ماشين پدرش ميرفته دور دور،وقتي فهميدم خيليييي حالم بد شد پيش خودم گفتم من تو برزخ بودم اين مدت و اون دنبال تنوع و عشق حال خلاصه كم كم از مهريه و بخشش منصرف شد الان ٧ ماهه اومدم خونم ولي تا بحثي ميشه ميگه تو به زور اومدي همش تحقير ميكنه و خيلي راحت راجب اون دخترا حرف ميزنه و خاطراتشو برام ميگه ميگه اويزونم بوودن ولم نميكردن واي كه چه دوران طلايي بود و ........ بحث اونارو پيش ميكشه جوريكه انگار ميخواد منو بسوزونه،سر قضيه جاريمم كه از من حرف برد به خانواده شوهرم ومسونه مارو بهم زد ازم شاكيه درحاليكه من اصلا مقصر نبودم جاريم به ترفندي از خانواده شوهرم حرف اورد و از من حرف كشيد و صدتا گذاشت روش برد همه جا گفت شوهرشم گويندش و همراهش بود ،بالين حال من پيش دستي كردم براي اشتي ولي اونا نپذيرفتن،فقط بخاطر همسرم كه دوست نداره بين خانوادش من مشكلي باشه،درحال حاضر از جايگاهم احساس ارزشمندي ندارم و همش حس حقارت دارم احساس ميكنم دايم بايد بخاطر همسرم جلو همه كوتاه بيام و حرفمو نزنم و خشممو فرو بخورم در رابطه با خودشم همينطور چون دايم ميگه به زور اومدي برا من تموم شده بودي من همينم كه هستم نميخواي برو به سلامت دست از سرم برنميداري و........با اين حس چكار كنم ايا راهي هست براي زندگي سالم و بدون تنش